گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن اش بهتر است یا نانبشتن اش. حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!.....
عین القضات همدانی/525-492
+ اگر خواندید و حس کردید ثانیه هایتان را هدر داده اید، نگارنده از همین تریبون حلالیت می طلبد.
++اینجا حرف هایی را می نویسم که فکرکرده ام گفتنش بهتر از نگفتنش باشد.پس اینجا "من" را نمی خوانید.چون ممکن است من یعنی ف.قاف مصداق اتم و اکمل "لم تقولون ما لاتفعلون" باشم.

امروز آخرین جلسه ی تئوری کارآموزی بهداشت بود. دوباره جمع بیست و چهار پنج نفره ی ما از ساختمان "آن طرف" به ساختمان "این طرف" نقل مکان کردند. بعدش خانم کاف آمد و یک جورهایی اتمام حجت کرد با همه مان. گفت پسرها با مسئول مرکز بهداشتشان نروند کباب بخورند که یک وقت همان مسئول بهداشت تلفنش را برمیدارد و گزارش میدهد که دانشجویتان رفته یللی تللی. گفت دخترها احساساتشان را نگه دارند برای خودشان و جلوی مادر از شکل و شمایل نوزاد ایراد نگیرند. نگویند چرا گوشهایش بالا و پایین است. گفت برای یک مادر حتی نوزاد سندروم داونش هم سالم است و هیچ مشکلی ندارد. گفت سال های قبل چنین چیزی رخ داده و مادر نوزاد خوابانده توی گوش دختر دانشجو.

فردا برای اولین بار به عنوان یک کارآموز پزشکی روپوش سفید نازنینم را میخواهم بپوشم. شش ترم گذشت و من هنوز موقع پوشیدن این سفید ساده مقدس، هیجان زده ام و خدا نکند من باشم و آینه و تنهایی! ساعت ها به خودم خیره می شوم و به همه چیز فکر میکنم. به آینده. به روزهایی که گذشت. به هر چیزی که مرا هنوز توی این رشته ی طاقت فرسا نگه داشته است.

اَللّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسى مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِک، راضِیةً بِقَضاَّئِک...زیارت امین الله

ف.قاف

اینَ القاصمُ شوکـۀ المُعتَدین؟...

کجاست درهم کوبنده ی شوکت متجاوزان؟...

دعای ندبه

ف.قاف

آدرس من در بلاگفا ، برای دوستان بلاگفایی :)

گوشه دنج

ف.قاف

از قطار پیاده شدم و در تاریک و روشن سرد و سوزناک دم صبح به سمت سرویس بهداشتی رفتم. قطار بیست دقیقه برای نماز صبح در ایستگاه توقف کرده بود و سیل مسافران با چشم های پف کرده و چهره های خواب آلود به قصد وضو گرفتن از قطار پیاده میشدند.

من و یک خانم دیگر پشت یکی از درهای بسته سرویس بهداشتی به انتظار ایستادیم تا کسی که داخل بود بیرون بیاید. این جور مواقع اگر آدم بی خیال باشد و فکر اعصاب دیگران را هم نکند دست کم بخاطر گل روی خودش و جا نماندنش از قطار زود از توالت بیرون می آید، اما نفر قبلی ما انگار خیال نداشت کارش را تمام کند. طبق محاسبات من، اگر شخص موردبحث کاربرد دستشویی و حمام را اشتباه نمی گرفت و از آن نیمچه فضای نه چندان تمیز برای استحمام استفاده نمی کرد، قاعدتا باید تا آن لحظه دستشویی را ترک کرده بود. همچنان خبری نبود تا اینکه این پرسش از سمت اطرافیان همچون ما متعجب عنوان شد که: اصلا مطمئنی کسی تو هس؟!

و همان اتفاقی رخ داد که حدس می زنید.

این اتلاف وقت گرانبها را اضافه کنید به اینکه وقتی اقدام به گرفتن وضو کردم، آستین چه هایم را انداختم روی دوشم - مثل آقایان که جورابهایشان را- و بعد از اتمام وضو مدت زیادی را به گشتن کف سالن سرویس بهداشتی گذراندم بدنبال یافتن آستین! و بلاخره روی شانه هایم یافتمشان.

توضیح المسائل 1: برای کسی که با قطار مسافرت میکند، توضیح اینکه منظره خلوت بودن سرویس بهداشتی وقتی که تو هنوز مشغول وضو گرفتنی، چقدر ترسناک و دلهره آور است، کار سختی نیست.

توضیح المسائل 2: و اینگونه بود که بعد از خواندن دورکعتی صبح، عین فشنگ از جا برخاستم و از اولین دری که مقابلم بود پریدم توی قطار تا کله صبح توی شهر غریب از قطار جا نمانده باشم.   

ف.قاف

این روزها یعنی روزهای بعد از علوم پایه و ساعت های کارآموزی ، روزهای خوبی هستند. صبح ها با سرویس می رویم مرکز بهداشت و بعد کمی توی راهروهای مرکز ول میگردیم تا وقتی بفهمیم امروز کلاس قرار است کجا تشکیل شود. آن طور که خانم مسئول آموزش می گفت ساختمان سمت چپ ساختمان "این طرف" است و ساختمان پشت سطح شیبدار ساختمان "آن طرف". ما امروز در "آن طرف" کلاس داشتیم. با دو استاد که اولی شبیه ناصرممدوح بود هرچند تفاوت صدایش با استاد غ فقط در لهجه ی ترکمنی استاد غ بود ، و دومی هم چهره اش و هم مدل حرف زدنش آدم را یاد استاد خ می انداخت.

اولی خوب می خندید و حرف هایش جالب بود. دومی آن قدر بچه ها را می کشید توی بحث که به کسی اجازه نمی داد احساس کسالت کند. جدی بود و در عین حال شوخی میکرد. من با فاصله پنج،شش نفر از دومی نشسته بودم در حالی که از صندلی سمت راستم ردیف پسران کلاس شروع میشد و شکم من بدجوری سر ناسازگاری داشت. آنقدر قار و قور میکرد که نزدیک بود آبروریزی شود. پلاستیک بادام و پسته ی زهرا را گرفتم و خیلی حرفه ای هر وقت استاد رویش را میگرداند آنطرف یکدانه می انداختم توی دهانم.

کلاس که تمام شد، همه مان جلوی در مرکز تجمع کردیم و تا سرویس آمد پریدیم بالا. تا خود دانشگاه حرف زدیم و حرف زدیم. از علوم پایه گفتیم و از شباهت استادهایمان با هم و از پلاک های ته کشیده تهران و از اینکه دکترفلانی چقدر لاغر شده است. 

دانشگاه رفتن است و همین روزهای خنک اول پاییز و کلاس هایی که هنوز شروع نشده دارند برای آخر ترم خط و نشان می کشند. از نسرین که با ذوق میگوید "باید بیام ازتون فیلم بگیرم بشینم نگاه کنم" تا زهرا که پیامک میزند" یه روز بیاین دفتر بسیج برنامه ریزی کنیم" تا استاد خ که ما را توی دفترش تحویل میگیرد و قول میدهد کمکمان کند تا آخر ترم پروپوزالمان ردیف باشد تا پیدا شدن کارت دانشجویی من در نگهبانی جلوی در تا دیدن همکلاسی قدیم که حالا موهایش را بلند کرده است تا دلسوزی برای دونفری که علوم پایه را افتاده اند ....

برای تک تک روزهای خوب باید هزاران بار خدا را شکر کرد. 


ف.قاف
نوشتن از حال، اول یک حال خوب میخواهد و بعدش وقت و بعدترش دست بر قلم و آخر همه اینها کسی را که بخاطرش بنویسی و او بخواند. که بخاطرش بروی توی جمله بندی هایت دقیق شوی و جوری بنویسی که او دوست تر داشته باشد. که بدانی ته ته نوشته ات یک لبخند عمیق نشانده روی لبش و تو همه این ها را نوشته باشی که همین یک لبخند را ببینی.
اینها اگر نباشد، نوشتن تلخ است و انگار کسی تفنگ گرفته باشد بالای سرت که "بنویس" و این آدم را از آنچه نوشته بیزار میکند. و وای به حال نویسنده ای که از نوشته خودش بیزار باشد.

می دانم که نوشته هایم طعم ندارد. نه تلخ و نه شیرین.

+ اسرار غمش گفتم در سینه نگه دارم 
رسوای جهانم کرد این رنگ پریدن ها...
ف.قاف

مانده ام لحظه ی پیچیدن عطر تو به شهر
ملک المـوت پی چــنــد نــفر می آیــد؟!...

ف.قاف
رفته بودیم هایپر مارکت می. کاملا از سر بیکاری و خوش گذرانی. این را نوشتم که یک وقت ذهن مشهدی جماعت مشوش نشود که اینها خرید روزانه شان را از هایپر می انجام میدهند. بعد یک طرف فروشگاه چیزی دیدم که بدم نیامد درباره اش اینجا بنویسم آن هم بعنوان اولین پست دوران بعد از علوم پایه.
نوشته بودند : تمامی غذاها کیلویی عرضه می شوند. و یک ردیف طول و دراز از انواع غذاها؛ از کشک بادمجان بگیر تا جوجه مجلسی. از الویه بگیر تا میرزا قاسمی. تا انواع خورشت. تا اقسام پلو. اولین چیزی که به ذهنم رسید - و آخرینش، چون زیاد وقت با ارزشم را صرف فکر کردن درباره چنین موضوع مهملی نکردم- این بود که انسان معاصر یک ویژگی مهم و منحصر به فرد دارد. آن هم اینکه تمامی فعالیت های به ظاهر کم ارزش و وقت تلف کن خود را به بهانه بیشتر در جامعه بودن و فعال تر بودن و مفیدتر بودن کنار گذاشته است، اما به لطف جاهلیت مدرن تنها چیزی که نیست همین فعال و مفید است.

+صرفا جهت عرض ارادت به رییس لبو نفروش ها:

دانی که چیست دولت؟دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
...
ف.قاف

+

تا اطلاع ثانوی و گذر از گردنه علوم پایه این وبلاگ در فریزر قرار داده میشود :)
ف.قاف

من امشب یک ستاره دنباله دار در آسمان دیدم.

ما رفته بودیم روی پشت بام تا هوا بخوریم و آن بالا دور از چشم و گوش همه همسایه ها برای خودمان آواز بخوانیم.جای تان خالی. با آهنگهای موبایل برای خودمان فال میگرفتیم که "آهنگ بعدی هر چی بود وصف حال توئه" و برای من "دست از طلب ندارم ..." اصفهانی آمد. برای نفیسه "وطنم ای شکوه پا بر جا" و برای انار "نشسته ام باز کنار تو اومدی سراغم" با آن ملودی قدیمی دل انگیزش. بعد ستاره دنباله دار با دنباله سفید و قرمزش آمد و رد شد و من آنقدر از دیدنش ذوق زده شدم که فراموش کردم توی دلم آرزو کنم. یادمان آمد از حرف های زیبای خدا توی کتابش. که میگوید نا اهل ها گوش تیز میکنند تا اسرار الهی را بشنوند و این ستاره های دنباله دار تیرهای خدا هستند برای دور کردن این شیاطین.

دلم می خواست بدانم، یعنی خدا آن لحظه داشت چه رازی را به فرشتگانش می گفت؟!

ف.قاف