گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن اش بهتر است یا نانبشتن اش. حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!.....
عین القضات همدانی/525-492
+ اگر خواندید و حس کردید ثانیه هایتان را هدر داده اید، نگارنده از همین تریبون حلالیت می طلبد.
++اینجا حرف هایی را می نویسم که فکرکرده ام گفتنش بهتر از نگفتنش باشد.پس اینجا "من" را نمی خوانید.چون ممکن است من یعنی ف.قاف مصداق اتم و اکمل "لم تقولون ما لاتفعلون" باشم.

گوشه دنـــج - عمه جان ِ طفلک

حوالی سالهای 63،64 در یک تابستان بسیار بسیار گرم ، مشغول ادای فریضه ی روزه هستید( از آن روزه های 16 ساعته که نسل ما را به یاد زندگی جغدگونه تابستان سالهای گذشته می اندازد ) ، و دست بر قضا خانمی هستید باردار که به همین دلیل مدتی ست خوابتان کم شده و به سختی حتی چرتتان می گیرد ، و یکی از ظهرهای خدا از شدت خستگی و تشنگی و گرسنگی ، گوشه خانه ولو شده اید ، که ناگهان خستگی مفرط و سطوح بالای سروتونین استفاده نشده (!!) بلاخره غالب شده و به اصطلاح چشمتان گرم می شود ...

یکهو با تکان دستی کوچولو از خواب بیدار می شوید . پسر کوچکتان بالای سرتان ایستاده و بسیار هیجان زده به نظر می رسد. انگار حامل خبر مهمی ست چون مرتب تکرار می کند : مامان پاشو !! مامان پاشو !!!

سراسیمه از جا بر می خیزید .

_ چی شده ؟!؟!؟!

_ مامان !! بدو بیا ببین !! دو تا مورچه دارن وسط کوچه با هم دعوا می کنن !!!

:|

... خاطره ای از عمه بزرگه در مراسم دید و بازدید سال نو

ف.قاف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">