گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن اش بهتر است یا نانبشتن اش. حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!.....
عین القضات همدانی/525-492
+ اگر خواندید و حس کردید ثانیه هایتان را هدر داده اید، نگارنده از همین تریبون حلالیت می طلبد.
++اینجا حرف هایی را می نویسم که فکرکرده ام گفتنش بهتر از نگفتنش باشد.پس اینجا "من" را نمی خوانید.چون ممکن است من یعنی ف.قاف مصداق اتم و اکمل "لم تقولون ما لاتفعلون" باشم.

گوشه دنـــج - والله سریع الحساب :)

من عاشق خدای خودم هستم . چون خدا عزمش را جزم کرده که اجازه ندهد من برای احد الناسی قیافه بگیرم . هر بار که اتفاقی سعی کردم برای کسی طاقچه بالا بگذارم ، خدا در جا به حسابم رسیده است . قیافه گرفتن به کنار ، حتی اجازه نمی دهد یکمی کلاس بگذارم . کافی ست توی ترافیک باشیم و من احساس کنم که از دختری که توی ماشین بغلی ست تیپ و قیافه ام بهتر است ، بلافاصله ماشین ترمز می کند و با کله می روم توی جاکله ای صندلی جلو . یا مثلا همین چند وقت پیش که با پریسا و انار رفته بودیم فست فود ، و موقع بیرون آمدن خواستم خیلی شیک و مجلسی از در مغازه بزنم بیرون ، همزمان علاوه بر سر خوردن دوپله باقی مانده ، چادرم هم رفت زیر پایم و در نتیجه از من چیزی بجا نماند جز تلی از خاک.

آخریش هم همین دیشب خانه دختردایی ام رخ داد . دختر دایی ام خانه باکلاسی دارد . شوهرش هم غریبه است و آدم شدیدا رودربایستی داری است . این دو عامل باعث شد که من دوباره فکر تریپ باکلاسی گرفتن به سرم بزند . همین جور که داشتم با قیافه ای که گرفتم حال می کردم ، یک دیس لبریز از آجیل گرفته شد مقابلم . چون قبلتر در خانه دایی حسابی آجیل ها را غارت کرده بودیم ، خواستم فقط کمی آجیل بردارم تا هم سلامت پوستم را تضمین کرده باشم و هم کلاس کار را حفظ کرده باشم . اما گویا خیلی زیاده روی کردم و کل حجم آجیلی که وارد ظرفم شد به سه چهاردانه خلاصه شد . یکهو یه کل مغزم از کار افتاد .( حالا اینکه خون به مغزم نرسید یا کلا از قبل هم خیلی خوب کار نمی کرده ، نمی دانم ) برگشتم و بدون اینکه حواسم باشد شوهر دختر دایی ام فقط به اندازه ی یک ظرف آجیل با من فاصله دارد ، رو به بغل دستی ام گفتم :

- چقدر کم برداشتم !!

از خنده ها و هرهر و کرکر تمام نشدنی مان و چشم هایی که از شدت خنده خیس از اشک بود بگذریم. این متن را نوشتم که آخرش از همه بخواهم دعا کنند شوهر دختر دایی ام بخاطر داشتن چنین فک و فامیلهایی خیلی سرکوفتش نزند .

ف.قاف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">