گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن اش بهتر است یا نانبشتن اش. حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!.....
عین القضات همدانی/525-492
+ اگر خواندید و حس کردید ثانیه هایتان را هدر داده اید، نگارنده از همین تریبون حلالیت می طلبد.
++اینجا حرف هایی را می نویسم که فکرکرده ام گفتنش بهتر از نگفتنش باشد.پس اینجا "من" را نمی خوانید.چون ممکن است من یعنی ف.قاف مصداق اتم و اکمل "لم تقولون ما لاتفعلون" باشم.

این عکس را نگاه کنید. بچه هایی که توی این تصویر هستند الان سی سال سن ندارند. ازدواج نکرده اند و یک جین بچه قدونیم قد درست شبیه کودکی شان ندارند. با دیدن این عکس بغض گلویشان را نمی گیرد و دنیایی از خاطرات شیرین روی سرشان آوار نمی شود. شاید به این عکس بخندند. شاید حتی نگاهش هم نکنند.

واقعیت این است که کوچولوهای توی این عکس هنوز کوچولو هستند. بزرگترینشان هنوز مدرسه هم نمی رود. کوچکترینشان تازه دایره لغاتش کامل شده و آخرین بار بجای مخابرات گفت " مخاربات " و همه را حسابی خنداند. واقعیت بعدی این است که این عکس را من درست کردم. نشستم و با پیکاسا آنقدر به تصویر اصلی ور رفتم که شد این. عکس اصلی را شاید دوسال پیش گرفته باشم. یادم هست که خودم با هزار مشقت همه شان را توی عکس جمع کردم و کلی ادا در آوردم تا بلاخره راضی شدند برای چند ثانیه بدون وول خوردن به دوربین خیره شوند.

چند وقت پیش، از توی آلبوم خانه دایی ام یک عکس قدیمی پیدا شد که تا مدتی نقل مجالس فامیل شده بود. یک عکس دسته جمعی است. پدربزرگم وسط جماعتی از نوه ها ایستاده ، دو طرفش برادر و پسردایی ام که آن موقع هشت،نه ساله بودند ، بعد پسرخاله بزرگم که بچه اش را بغل کرده در گوشه تصویر است، ردیف پایین هم شش هفت تا از دختردایی ها و پسردایی هایم به ردیف نشسته اند. نمیدانید قیافه های توی عکس چقدر بامزه و دوست داشتنی ست. خواهرم توی جیز تابستان چکمه قرمز به پا کرده. دو تا از دختردایی هایم لباس هایی درست مثل هم بر تن دارند. یکی شان وقتی عکس را دید گفت: مشخصه مامانمون خیاط بوده،نه؟

من متعلق به آخری نسلی هستم که می تواند ادعا کند از این دست عکس ها توی خورجین خاطراتش دارد. آخرین نسلی که می تواند توی عکس های کاغذی قدیمی لای آلبوم های کهنه، کودکی اش را پیدا کند و به معصومیت چهره مثلا 5 ساله اش لبخند بزند. می تواند خودش را از توی همان عکس های چاپی درب و داغان نگاه کند، نه از توی عکسهای دیجیتالی یا روی مانیتور کامپیوتر. نسل بعد جایش توی آلبوم های عکس خالی مانده، نسل بعد آلبومی نخواهد داشت که سر اینکه کدام عکس را بالا بگذارد و کدام را پایین، کلی وقت بگذارد و فکر کند. نسل بعد خاطراتش را ورق نمی زند ، Next میکند ... و این اصلا خوب نیست. لااقل من دوستش ندارم.شاید خوشحال باشم از این که عکس هایم توی آخرین صفحات آخرین آلبوم های روزگار جا خوش کرده، اما نمی دانید چقدر دلم برای این طفل معصوم های توی عکس می سوزد وقتی فکرش را میکنم که حتی یک عکس قدیمی با صفا از کودکی شان نخواهند داشت وقتی روزی برسد که مموری کامپیوتر مادرها و پدرهایشان پر شود و شروع کنند به دانه دانه پاک کردن اسناد کودکی این طفلک ها. این شد که خودم دست بکار شدم و یک عکس نیمچه قدیمی برایشان سر هم کردم تا وقتی ازدواج کردند، سی سالشان شد و یک جین بچه قد و نیم قد دور و برشان بود، با دیدن این عکس بغض گلویشان را بگیرد و دنیایی از خاطرات شیرین آوار شود روی سرشان...

+امضای تازه من دیگر امضای روزهای دبستان نیست. ای کاش آن نام را دوباره پیدا کنم. ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم. آنجا که یک روز ناگهان نام کوچکم از دستم افتاد و لای خاطره ها گم شد. آنجا که یک کودک غریبه با چشم های کودکی من نشسته است. از دور لبخند او چقدر شبیه لبخند من است!!

«قیصر امین پور»

ف.قاف