حوالی سالهای 63،64 در یک تابستان بسیار بسیار گرم ، مشغول ادای فریضه ی روزه هستید( از آن روزه های 16 ساعته که نسل ما را به یاد زندگی جغدگونه تابستان سالهای گذشته می اندازد ) ، و دست بر قضا خانمی هستید باردار که به همین دلیل مدتی ست خوابتان کم شده و به سختی حتی چرتتان می گیرد ، و یکی از ظهرهای خدا از شدت خستگی و تشنگی و گرسنگی ، گوشه خانه ولو شده اید ، که ناگهان خستگی مفرط و سطوح بالای سروتونین استفاده نشده (!!) بلاخره غالب شده و به اصطلاح چشمتان گرم می شود ...
یکهو با تکان دستی کوچولو از خواب بیدار می شوید . پسر کوچکتان بالای سرتان ایستاده و بسیار هیجان زده به نظر می رسد. انگار حامل خبر مهمی ست چون مرتب تکرار می کند : مامان پاشو !! مامان پاشو !!!
سراسیمه از جا بر می خیزید .
_ چی شده ؟!؟!؟!
_ مامان !! بدو بیا ببین !! دو تا مورچه دارن وسط کوچه با هم دعوا می کنن !!!
:|
... خاطره ای از عمه بزرگه در مراسم دید و بازدید سال نو