من عاشق خدای خودم هستم . چون خدا عزمش را جزم کرده که اجازه ندهد من برای احد الناسی قیافه بگیرم . هر بار که اتفاقی سعی کردم برای کسی طاقچه بالا بگذارم ، خدا در جا به حسابم رسیده است . قیافه گرفتن به کنار ، حتی اجازه نمی دهد یکمی کلاس بگذارم . کافی ست توی ترافیک باشیم و من احساس کنم که از دختری که توی ماشین بغلی ست تیپ و قیافه ام بهتر است ، بلافاصله ماشین ترمز می کند و با کله می روم توی جاکله ای صندلی جلو . یا مثلا همین چند وقت پیش که با پریسا و انار رفته بودیم فست فود ، و موقع بیرون آمدن خواستم خیلی شیک و مجلسی از در مغازه بزنم بیرون ، همزمان علاوه بر سر خوردن دوپله باقی مانده ، چادرم هم رفت زیر پایم و در نتیجه از من چیزی بجا نماند جز تلی از خاک.
آخریش هم همین دیشب خانه دختردایی ام رخ داد . دختر دایی ام خانه باکلاسی دارد . شوهرش هم غریبه است و آدم شدیدا رودربایستی داری است . این دو عامل باعث شد که من دوباره فکر تریپ باکلاسی گرفتن به سرم بزند . همین جور که داشتم با قیافه ای که گرفتم حال می کردم ، یک دیس لبریز از آجیل گرفته شد مقابلم . چون قبلتر در خانه دایی حسابی آجیل ها را غارت کرده بودیم ، خواستم فقط کمی آجیل بردارم تا هم سلامت پوستم را تضمین کرده باشم و هم کلاس کار را حفظ کرده باشم . اما گویا خیلی زیاده روی کردم و کل حجم آجیلی که وارد ظرفم شد به سه چهاردانه خلاصه شد . یکهو یه کل مغزم از کار افتاد .( حالا اینکه خون به مغزم نرسید یا کلا از قبل هم خیلی خوب کار نمی کرده ، نمی دانم ) برگشتم و بدون اینکه حواسم باشد شوهر دختر دایی ام فقط به اندازه ی یک ظرف آجیل با من فاصله دارد ، رو به بغل دستی ام گفتم :
- چقدر کم برداشتم !!
از خنده ها و هرهر و کرکر تمام نشدنی مان و چشم هایی که از شدت خنده خیس از اشک بود بگذریم. این متن را نوشتم که آخرش از همه بخواهم دعا کنند شوهر دختر دایی ام بخاطر داشتن چنین فک و فامیلهایی خیلی سرکوفتش نزند .