گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن اش بهتر است یا نانبشتن اش. حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!.....
عین القضات همدانی/525-492
+ اگر خواندید و حس کردید ثانیه هایتان را هدر داده اید، نگارنده از همین تریبون حلالیت می طلبد.
++اینجا حرف هایی را می نویسم که فکرکرده ام گفتنش بهتر از نگفتنش باشد.پس اینجا "من" را نمی خوانید.چون ممکن است من یعنی ف.قاف مصداق اتم و اکمل "لم تقولون ما لاتفعلون" باشم.

خودم را تقریبا پرت کردم روی صندلی. آنقدر که صدای پاره شدن روکش چرمی نخ نمایش را شنیدم. گفتم : یه لیوان چای بده بهم بی بی.
بی بی بدون سروصدا رفت و آمد و با خودش یک لیوان چای داغ آورد. لیوان را گرفتم توی دستم و همینطور که بین انگشتانم جابه جایش میکردم تا حرارتش دستم را نسوزاند، گفتم: بخدا دیگه خسته ام کردن بی بی جان! مث وحشیا میمونن! من نمی دونم اینا کجا بزرگ شدن آخه؟!
و بی بی زیر لب زمزمه میکرد: نگو مادر! نگو اینجوری...
سکوت کردیم. بی بی به من نگاه میکرد و من به کاشی های آبی رنگ دیوار آبدارخانه. بی بی روی یخچال فسقلی کنج آشپزخانه کلی عکس چسبانده بود از بچه های قدونیم قد هفت،هشت ساله. چندتایی شان را می شناختم. چندسال پیش شاگرد خودم بودند.
- قدر این روزا و این بچه ها رو بدون مادرجون! الان شلوغ میکنن،قبول! ولی همینا اگه نباشن، اینجا میشه قبرستون! شما تابستونا اینجا نبودی ببینی چه برهوتی میشه حیاط مدرسه بدون سروصدای این بچه ها... تابستون آدم اینجا دق میکنه، من که همش دعا میکنم زودتر اول مهر بشه برگردن...
بی بی به زحمت از جایش برخاست تا سینی چای را ببرد دفتر. بی بیِ پنجاه و دو ساله. بی بیِ مهربانِ تنها. بعد رفتنش دوباره به عکس های روی یخچال خیره شدم. اگر بی بی می توانست بچه دار شود، حتما بهترین مادر دنیا می شد.
+ اگر من معلم بودم شاید مثلا یک روز!...
ف.قاف

نظرات  (۱۳)

و تابستان بدتر ...
پاسخ:
:)
۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۰ فاطیما کیان
ای جان پرا بعضی بی بی های ناز بچه ای از خودشون ندارن؟ همیشه این برام سوال بوده شایدم چون خدا میخواد هنوز آدم هایی باشن که عاشق بچه هان و تحمل شیطنت های عجیبشون رو دارن
پاسخ:
آره شاید ...که بداخلاقی اون خانم معلم عنق رو جبران کرده باشن :)
تا جایی که یادمه ما بابای مدرسه داشتیم متاسفانه ...
پاسخ:
ولی من همیشه مامان مدرسه داشتم :)
شما معلمید؟!
پاسخ:
نه خخخخخ من یه دانشجوی جزء هستم در رشته پزشکی! این نوشته صرفا یه نیمچه داستان تخیلی بود :))))
۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۱ محدثه عارفی
خوب شروع شده بود متن. :)
پاسخ:
خوب تموم نشده بود ؟! خخخخخ :)
۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۱ محدثه عارفی
و بچه هایی که پیامبرند. پیام بر زنده گی! :)
پاسخ:
پیام آور شادی :)
۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۵:۲۸ ❀◕ ‿ ◕❀ zizigolu
الکی مثلا تو معلمی!
پاسخ:
خخخخخخ هاع :دی
سلام سلام
.
بی‌بی های مهربون...
یاد خونه مادربزرگه افتادم :))
پاسخ:
^_________^
واقعا هم مدرسه و دانشگاه بدون دانش آموز و دانشجو خیلی گرفته اس

+زیبا نوشتید:)
پاسخ:
داغونه ینی -__- آدم دق میکنه می پوسه :|
+ ممنون :)
۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۸ مصطفی موسوی
مهاجرت آدما رو عوض می کنه. مثلا میتونه یه دانشجوی پزشکی رو که معمولا توی وبلاگش خاطره نویسی می کرد رو تبدیل به یه بلاگر خوب کنه! :)
البته میتونه! هنوز نکرده که! ولی خب همین فرمون پیش برید:)
پاسخ:
آره شاید این مدل نوشتن بهتر باشه .... ولی من هنوز به وبلاگ به عنوان یه دفترچه خاطرات نگاه میکنم و این جنبه شو بیشتر دوس دارم :)
۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۳ مصطفی موسوی
هر دو جنبه ش خوبه . خاطر نویسی هم یه زمینه ی خیلی خوبه واسه نوشتن. ضمن این که پاسخ شماره1 رو نفهمیدم!
پاسخ:
هیشی!!! فراموشش کنین !! الان می رم پاکش میکنم اصن :دی
۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۹ پرهون بلاگ
دلم برای بچه های مدرسه م تنگ شد ...
پاسخ:
و بلاخره یه معلم واقعی :)
چه داستان زیبایی :-) حس خوبی داد بهم
پاسخ:
:)))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">