خودم را تقریبا پرت کردم روی صندلی. آنقدر که صدای پاره شدن روکش چرمی نخ نمایش را شنیدم. گفتم : یه لیوان چای بده بهم بی بی.
بی بی بدون سروصدا رفت و آمد و با خودش یک لیوان چای داغ آورد. لیوان را گرفتم توی دستم و همینطور که بین انگشتانم جابه جایش میکردم تا حرارتش دستم را نسوزاند، گفتم: بخدا دیگه خسته ام کردن بی بی جان! مث وحشیا میمونن! من نمی دونم اینا کجا بزرگ شدن آخه؟!
و بی بی زیر لب زمزمه میکرد: نگو مادر! نگو اینجوری...
سکوت کردیم. بی بی به من نگاه میکرد و من به کاشی های آبی رنگ دیوار آبدارخانه. بی بی روی یخچال فسقلی کنج آشپزخانه کلی عکس چسبانده بود از بچه های قدونیم قد هفت،هشت ساله. چندتایی شان را می شناختم. چندسال پیش شاگرد خودم بودند.
- قدر این روزا و این بچه ها رو بدون مادرجون! الان شلوغ میکنن،قبول! ولی همینا اگه نباشن، اینجا میشه قبرستون! شما تابستونا اینجا نبودی ببینی چه برهوتی میشه حیاط مدرسه بدون سروصدای این بچه ها... تابستون آدم اینجا دق میکنه، من که همش دعا میکنم زودتر اول مهر بشه برگردن...
بی بی به زحمت از جایش برخاست تا سینی چای را ببرد دفتر. بی بیِ پنجاه و دو ساله. بی بیِ مهربانِ تنها. بعد رفتنش دوباره به عکس های روی یخچال خیره شدم. اگر بی بی می توانست بچه دار شود، حتما بهترین مادر دنیا می شد.
+ اگر من معلم بودم شاید مثلا یک روز!...
بی بی بدون سروصدا رفت و آمد و با خودش یک لیوان چای داغ آورد. لیوان را گرفتم توی دستم و همینطور که بین انگشتانم جابه جایش میکردم تا حرارتش دستم را نسوزاند، گفتم: بخدا دیگه خسته ام کردن بی بی جان! مث وحشیا میمونن! من نمی دونم اینا کجا بزرگ شدن آخه؟!
و بی بی زیر لب زمزمه میکرد: نگو مادر! نگو اینجوری...
سکوت کردیم. بی بی به من نگاه میکرد و من به کاشی های آبی رنگ دیوار آبدارخانه. بی بی روی یخچال فسقلی کنج آشپزخانه کلی عکس چسبانده بود از بچه های قدونیم قد هفت،هشت ساله. چندتایی شان را می شناختم. چندسال پیش شاگرد خودم بودند.
- قدر این روزا و این بچه ها رو بدون مادرجون! الان شلوغ میکنن،قبول! ولی همینا اگه نباشن، اینجا میشه قبرستون! شما تابستونا اینجا نبودی ببینی چه برهوتی میشه حیاط مدرسه بدون سروصدای این بچه ها... تابستون آدم اینجا دق میکنه، من که همش دعا میکنم زودتر اول مهر بشه برگردن...
بی بی به زحمت از جایش برخاست تا سینی چای را ببرد دفتر. بی بیِ پنجاه و دو ساله. بی بیِ مهربانِ تنها. بعد رفتنش دوباره به عکس های روی یخچال خیره شدم. اگر بی بی می توانست بچه دار شود، حتما بهترین مادر دنیا می شد.
+ اگر من معلم بودم شاید مثلا یک روز!...