از مامان اصرار و از ما انکار. میگفت: "می میرین از گرسنگی! بیاین تو این ظرف پلاستیکی واسه خودتون سحری ببرین." و من و انار میگفتیم: "مامان یک درصد فکر کن غذا راه ندن، اون وقت همین ظرف پلاستیکی میشه بلا! باید همش حواسمون باشه از کدوم در وارد بشیم و کدوم امانتداری تحویل بدیم و... تازه تو اون شلوغی کی میخواد دم سحر بره از امانتداری ظرفو تحویل بگیره و سحری بخوره؟!"... مامان میگفت : "خوب افطار چی؟!..."
آخرش من و انار پیروز شدیم. نفری یک ساندویچ برداشتیم و کمی خرما و میوه و با بسم الله و وجَعلنا مِن بین ایدیهِم سَدّا از گیت ورودی خواهران حرم گذشتیم و رفتیم توی صحن جمهوری. ساعت 8ونیم الله اکبر اذان را که گفتند نماز به سرعت اقامه شد و بعد اعلام شد که از ساعت 9 مراسم شب قدر در صحن جامع رضوی شروع می شود. این نیم ساعت فاصله بود برای افطار کردن. من بطری آب را برداشتم و رفتم تا از سقاخانه وسط صحن آب خنک بیاورم. توی مسیر، جا به جا روی فرش های پهن شده در صحن خانواده ها دور هم نشسته بودند و بسته های افطاری که سر نماز پخش شده بود را به انضمام خوراکی هایی که از خانه با خودشان آورده بودند(و چه بسا مثل ما فکر می کردند که برای داخل آوردنشان محدودیت وجود دارد)، پهن کرده بودند روی زمین و مشغول افطاری بودند. حرم با تمام صحن هایش شده بود یک سفره افطاری بزرگ؛ و همه جور آدمی از هر جای مملکت سر این خوان نعمت نشسته بودند ...
آخرش من و انار پیروز شدیم. نفری یک ساندویچ برداشتیم و کمی خرما و میوه و با بسم الله و وجَعلنا مِن بین ایدیهِم سَدّا از گیت ورودی خواهران حرم گذشتیم و رفتیم توی صحن جمهوری. ساعت 8ونیم الله اکبر اذان را که گفتند نماز به سرعت اقامه شد و بعد اعلام شد که از ساعت 9 مراسم شب قدر در صحن جامع رضوی شروع می شود. این نیم ساعت فاصله بود برای افطار کردن. من بطری آب را برداشتم و رفتم تا از سقاخانه وسط صحن آب خنک بیاورم. توی مسیر، جا به جا روی فرش های پهن شده در صحن خانواده ها دور هم نشسته بودند و بسته های افطاری که سر نماز پخش شده بود را به انضمام خوراکی هایی که از خانه با خودشان آورده بودند(و چه بسا مثل ما فکر می کردند که برای داخل آوردنشان محدودیت وجود دارد)، پهن کرده بودند روی زمین و مشغول افطاری بودند. حرم با تمام صحن هایش شده بود یک سفره افطاری بزرگ؛ و همه جور آدمی از هر جای مملکت سر این خوان نعمت نشسته بودند ...