فکر میکنم بزرگترین بدبختی ما انسان های عصر حاضر، همین باشد که نمی دانیم چقدر بدبختیم. نمی دانیم و نمی فهمیم و درک نمیکنیم که دنیای بدون وجود ولی معصوم یعنی چه. که " والعصر، انّ الانسان لفی خسر..." یعنی چه. چشم باز کرده ایم، دنیا همین بوده و ما هم به همین زندگی ساده سطحی قانع شده ایم و حتی به آن خوشیم! و چه بسا ته دلمان راضی نیستیم آرامش مصنوعی دنیای از درون متلاشی مان را اتفاقی مانند ظهور آقا(عج) برهم بزند...
نگاهمان به پدیده ظهور نگاهی ست به یک پدیده محال که اصلا معلوم نیست اتفاق بیفتد یا نه! ذهنیت مان از "خدا کند که بیاید" رسیده به "کاش واقعا می شد که بیاید! " و این اتفاق را آنقدر بعید می دانیم که از نظرمان ارزشش را ندارد زندگی مان را و روش زیستن مان را بخاطر آن عوض کنیم.
فکرش را بکنیم، ما همانهایی هستیم که وقت روضه اباعبدالله(ع) ورد زبانمان این است که اگر بودیم آن روز و روی آن زمین چه ها که نمی کردیم و دشت را یکپارچه فرات می کردیم و... حالا امام حاضر عصر خود را کنار گذاشته ایم و در عاشورایی که بیش از هزارسال به طول انجامیده، قدم از قدم برنداشته ایم...
ای جهان بر مدار مردمکت،چشم بردارم از تو؟ممکن نیست
منم آنکس که زندگی کرده،سالها با همین جهان بینی
گیسوان سیـــاه پوشت را روی دیـــوار شانـــه ها آویــز
تا ببینی غزل سرایان را همه مشتـــــاق شعر آیینی...