طبق ماده 27 قانون اساسی رویاها،(اگر چنین اساسنامه ای وجود داشته باشد)، هر انسانی رویاهایی دارد و کسی حق ندارد با گفتن واقعیت های مخالف این رویا،آن را نابود کند. چون رویا همانطور که از اسمش پیداست رویاست و نه بیشتر.
حالا میخواهم از یک رویای کوچولو بگویم که هر وقت گوشه دنجم را باز میکنم می پرد وسط ذهنم. رویای یک جوان با موهای نسبتا بلند قهوه ای و دستاری روی سر و لباسهایی قدیمی(مثل همان جوانی که توی تبلیغ پرژک دنبال بوعلی سینا می گردد!!) که تنهاست و دنبال گوشه دنجی می گردد که بتواند بنویسد. بعد می نشیند می نویسد و پاره میکند. می نویسد و خط میزند. بعد دوره راه می افتد توی شهر و بازار و به مردم نگاه میکند. مطمئن نیست که کسی حرفش را بفهمد و بدتر از آن مطمئن نیست حرفی که می زند درست است یا نه."حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟!"... بعد که از دوره گردی خسته می شود و از بی کسی و دغدغه های نوشته و ننوشته اش خاطرش را تا حد مرگ آزرده میکنند، می نشیند گوشه ای و سرش را می گیرد بین دستانش که"کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!"...
حالا اگر کسی بیاید و بگوید که عین القضات اصلا موقع نوشتن این متن جوان نبوده و آن را در سن 67 سالگی مثلا نوشته و بعدترش بگوید که اصلا آدم جالبی نبوده و حتی موهایش هم بلند و قهوه ای نبوده ...! این آدم طبق ماده قانونی ای که گفتم باید مجازات شود. چون عین القضات ذهن من همین است و نمیدانید چقدر دوستش دارم!!
+ متن عین القضات را که در گوشه وبلاگ می خوانید از وبلاگ محدثه عارفی عزیزم کش رفته ام، البته با کسب اجازه!