گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن اش بهتر است یا نانبشتن اش. حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!.....
عین القضات همدانی/525-492
+ اگر خواندید و حس کردید ثانیه هایتان را هدر داده اید، نگارنده از همین تریبون حلالیت می طلبد.
++اینجا حرف هایی را می نویسم که فکرکرده ام گفتنش بهتر از نگفتنش باشد.پس اینجا "من" را نمی خوانید.چون ممکن است من یعنی ف.قاف مصداق اتم و اکمل "لم تقولون ما لاتفعلون" باشم.

امروز آدمی را دیدم که خیلی شبیه من بود.
من آدم خاصی نیستم، او هم آدم خاصی نبود، با اینحال شبیه من بود. جلوی در قطار ایستاده بود با همان یونیفرم آبی طوسی و بجای اینکه حواسش به دوروبرش باشد، زل زده بود به آسمان. من هم خیلی وقت ها درست همین مدلی به آسمان خیره می شوم. جوری که فراموشم می شود جلوی پایم را نگاه کنم حتی. راستش وقتی دیدمش به این فکر افتادم که آدم هایی که مرا حین زل زدن به آسمان می بینند تعجب میکنند یا مثل آن لحظه من به این فکر میکنند که من چقدر شبیه آنها هستم؟!
بعد که رفتم برای خودم خوراکی بخرم از بوفه قطار، دیدم که مامور آبی پوش قطار نشسته، پاهایش را تکیه داده به دیوار روبه رو و مشغول کتاب خواندن است. اسم کتاب را ندیدم. اما کتاب نسبتا قطوری بود که به قیافه اش نمی خورد کتاب درسی باشد. اصلا کدام دیوانه ای آن وقت روز توی قطار کتاب درسی می خواند؟! یادم افتاد که خودم. همین چنددقیقه پیش کتاب اندیشه2 روی پایم بود و مشغول خواندنش بودم برای امتحان فردا. اما چیزی که اهمیت داشت این بود که مامور قطار کتاب می خواند، درست مثل من.
من 6 ساعت بعد از قطار پیاده شدم و در این مدت چیزهای دیگری پیدا کردم از شباهت مامورقطار با خودم.مثلا اینکه به چیزهای می خندید که دیگران بامزگی شان را درک نمی کردند. یا اینکه می توانست قلمبه سلمبه حرف بزند. یا خیلی چیزهای دیگر.
وقتی پیاده شدم از اینکه آدم ها می توانند با پیداکردن نقاط اشتراکشان با دیگران، حال خودشان را خوب کنند، احساس دلپذیری داشتم. قطار رفت و من حالا داشتــم روی بقیـه آدمهای اطرافــم دقیق می شدم.
ف.قاف

نظرات  (۴)

۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۹ مصطفی موسوی
منم وقتی به هنرپیشه ها نگاه می کنم همین حس بهم دست میده :|
پاسخ:
هنرپیشه داریم تا هنرپیشه! کدوم هنرپیشه منظورتونه ؟! محسن قاضی مرادی؟!! :دی
۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۱۷ مارکر زرد :)
یه بار سر همین قضایا تو قطار داشتم دیوانه میشدم :| مثلا اون آقاهه سمت راست صندلی جلو میدونید چند ساعت بدون حرکت نشست ؟ شلوارشم چروک نشد ! با بغلیشم دو کلمه بیشتر حرف نزد :| نظم داشت خفش میکرد یعنی ! حالا راجع به بقیه حرفی ندارم -_-

چقدر زود یهو کوچیدید
پاسخ:
این مدلی که میگی یه بار من یه بچه رو دیدم همینطوری.... یعنی ما خودمونو کشتیم از بس براش ادا درآوردیم ولی دریغ از یه ری اکشن کوچولو :| =))
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی !! :) دیگه شترسواری دولادولا نمی شد باید تکلیف خودمو روشن میکردم !

منم یه بار یه نفرو دیدم که خیلی شبیه خودم بود.

ولی هرچی فکر می کنم یادم نمیاد! :))

پاسخ:
خسته نباشی!!! خخخخ :)
۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۳ نیمه سیب سقراطی
+ یه وقتا که به اطرافیانم دقت میکنم می بینم ما آدما در عین متفاوت بودن باز هم از جهاتی شبیه هم هستیم و نیاز های مشترک داریم 

+ مسافرت با قطار دلم خواست -_-
پاسخ:
من حداقل ماهی دوبار سوار قطار میشم :) هنوزم که هنوزه از مسافرت با قطار دلزده نشدم ولی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">