امروز آدمی را دیدم که خیلی شبیه من بود.
من آدم خاصی نیستم، او هم آدم خاصی نبود، با اینحال شبیه من بود. جلوی در قطار ایستاده بود با همان یونیفرم آبی طوسی و بجای اینکه حواسش به دوروبرش باشد، زل زده بود به آسمان. من هم خیلی وقت ها درست همین مدلی به آسمان خیره می شوم. جوری که فراموشم می شود جلوی پایم را نگاه کنم حتی. راستش وقتی دیدمش به این فکر افتادم که آدم هایی که مرا حین زل زدن به آسمان می بینند تعجب میکنند یا مثل آن لحظه من به این فکر میکنند که من چقدر شبیه آنها هستم؟!
بعد که رفتم برای خودم خوراکی بخرم از بوفه قطار، دیدم که مامور آبی پوش قطار نشسته، پاهایش را تکیه داده به دیوار روبه رو و مشغول کتاب خواندن است. اسم کتاب را ندیدم. اما کتاب نسبتا قطوری بود که به قیافه اش نمی خورد کتاب درسی باشد. اصلا کدام دیوانه ای آن وقت روز توی قطار کتاب درسی می خواند؟! یادم افتاد که خودم. همین چنددقیقه پیش کتاب اندیشه2 روی پایم بود و مشغول خواندنش بودم برای امتحان فردا. اما چیزی که اهمیت داشت این بود که مامور قطار کتاب می خواند، درست مثل من.
من 6 ساعت بعد از قطار پیاده شدم و در این مدت چیزهای دیگری پیدا کردم از شباهت مامورقطار با خودم.مثلا اینکه به چیزهای می خندید که دیگران بامزگی شان را درک نمی کردند. یا اینکه می توانست قلمبه سلمبه حرف بزند. یا خیلی چیزهای دیگر.
وقتی پیاده شدم از اینکه آدم ها می توانند با پیداکردن نقاط اشتراکشان با دیگران، حال خودشان را خوب کنند، احساس دلپذیری داشتم. قطار رفت و من حالا داشتــم روی بقیـه آدمهای اطرافــم دقیق می شدم.
من آدم خاصی نیستم، او هم آدم خاصی نبود، با اینحال شبیه من بود. جلوی در قطار ایستاده بود با همان یونیفرم آبی طوسی و بجای اینکه حواسش به دوروبرش باشد، زل زده بود به آسمان. من هم خیلی وقت ها درست همین مدلی به آسمان خیره می شوم. جوری که فراموشم می شود جلوی پایم را نگاه کنم حتی. راستش وقتی دیدمش به این فکر افتادم که آدم هایی که مرا حین زل زدن به آسمان می بینند تعجب میکنند یا مثل آن لحظه من به این فکر میکنند که من چقدر شبیه آنها هستم؟!
بعد که رفتم برای خودم خوراکی بخرم از بوفه قطار، دیدم که مامور آبی پوش قطار نشسته، پاهایش را تکیه داده به دیوار روبه رو و مشغول کتاب خواندن است. اسم کتاب را ندیدم. اما کتاب نسبتا قطوری بود که به قیافه اش نمی خورد کتاب درسی باشد. اصلا کدام دیوانه ای آن وقت روز توی قطار کتاب درسی می خواند؟! یادم افتاد که خودم. همین چنددقیقه پیش کتاب اندیشه2 روی پایم بود و مشغول خواندنش بودم برای امتحان فردا. اما چیزی که اهمیت داشت این بود که مامور قطار کتاب می خواند، درست مثل من.
من 6 ساعت بعد از قطار پیاده شدم و در این مدت چیزهای دیگری پیدا کردم از شباهت مامورقطار با خودم.مثلا اینکه به چیزهای می خندید که دیگران بامزگی شان را درک نمی کردند. یا اینکه می توانست قلمبه سلمبه حرف بزند. یا خیلی چیزهای دیگر.
وقتی پیاده شدم از اینکه آدم ها می توانند با پیداکردن نقاط اشتراکشان با دیگران، حال خودشان را خوب کنند، احساس دلپذیری داشتم. قطار رفت و من حالا داشتــم روی بقیـه آدمهای اطرافــم دقیق می شدم.