از دیوار بالا می رویم و آرام می پریم توی حیاط خانه. تنها نیستم و همین حالم را بدتر میکند. چندتایی از بچه ها با منند. از پشت درختها می اندازیم و راهمان را به سمت جلو ادامه می دهیم.
فکر این که تو اینجایی دیوانه ام میکند.روانی ام می کند. آنقدر که بدم نمی آید برگردم یکی دوگلوله خالی کنم توی مغز پشت سری هایم. یکی دو گلوله هم توی مغز خودم. دور و برم حسابی ساکت است. چرا انتظار دارم صدایت را از پشت یکی از این بوته ها بشنوم؟! ای کاش آنقدر قدرت داشتم که تمامی این بوته ها را از جا دربیاورم. تمامی این درخت ها را آتش بزنم و خاکستر کنم. برمیگردم و به پشت سری ها میگویم: من جلوتر می رم. خبری نبود بهتون علامت میدم که بیاین.
از تحسین توی چشمهایشان متنفرم. از اینکه تصور میکنند حرف هایم از سر شجاعت است. نمیدانند هیولایی که تا چندساعت پیش توی سرم از خشم زوزه میکشید و عین شیر نعره می کشید که این ماموریت باید مال من باشد، حالا از تصور اینکه تا چندلحظه دیگر چه خواهد دید خودش را جمع کرده و عین یک سگ سنگ خورده ناله می کند. فاصله ام را با پشت سری ها زیاد میکنم.
تو اینجایی.درست همانجایی که تصور میکردم. لب حوض وسط ویلا نشسته ای و با دستت توی آب موج درست می کنی. من را که میبینی وحشتزده از جا میپری و خیره به من منتظر می مانی. سرم را پایین می اندازم؛چشمم می افتد به روسری ات که کمی آنطرفتر روی زمین افتاده. با نوک کفشم به روسری اشاره میکنم:بردار این لعنتی رو سرت کن. الان بقیه می رسن...
زمزمه میکنی: بذار فرار کنم.
- سپردم بهت شلیک نکنن. زنده میخامت.
خم میشوی برای برداشتن روسری و من، با کمی مکث، برمیگردم که به پشت سری ها علامت بدهم. ای کاش می شد کمی معطلشان کنم. لااقل تا وقتی که این اشک های لعنتی بند بیایند.
+ اگر من مردی پلیس بودم و معشوقه ام یک قاچاقچی حرفه ای، شاید مثلا یک روز!...
فکر این که تو اینجایی دیوانه ام میکند.روانی ام می کند. آنقدر که بدم نمی آید برگردم یکی دوگلوله خالی کنم توی مغز پشت سری هایم. یکی دو گلوله هم توی مغز خودم. دور و برم حسابی ساکت است. چرا انتظار دارم صدایت را از پشت یکی از این بوته ها بشنوم؟! ای کاش آنقدر قدرت داشتم که تمامی این بوته ها را از جا دربیاورم. تمامی این درخت ها را آتش بزنم و خاکستر کنم. برمیگردم و به پشت سری ها میگویم: من جلوتر می رم. خبری نبود بهتون علامت میدم که بیاین.
از تحسین توی چشمهایشان متنفرم. از اینکه تصور میکنند حرف هایم از سر شجاعت است. نمیدانند هیولایی که تا چندساعت پیش توی سرم از خشم زوزه میکشید و عین شیر نعره می کشید که این ماموریت باید مال من باشد، حالا از تصور اینکه تا چندلحظه دیگر چه خواهد دید خودش را جمع کرده و عین یک سگ سنگ خورده ناله می کند. فاصله ام را با پشت سری ها زیاد میکنم.
تو اینجایی.درست همانجایی که تصور میکردم. لب حوض وسط ویلا نشسته ای و با دستت توی آب موج درست می کنی. من را که میبینی وحشتزده از جا میپری و خیره به من منتظر می مانی. سرم را پایین می اندازم؛چشمم می افتد به روسری ات که کمی آنطرفتر روی زمین افتاده. با نوک کفشم به روسری اشاره میکنم:بردار این لعنتی رو سرت کن. الان بقیه می رسن...
زمزمه میکنی: بذار فرار کنم.
- سپردم بهت شلیک نکنن. زنده میخامت.
خم میشوی برای برداشتن روسری و من، با کمی مکث، برمیگردم که به پشت سری ها علامت بدهم. ای کاش می شد کمی معطلشان کنم. لااقل تا وقتی که این اشک های لعنتی بند بیایند.
+ اگر من مردی پلیس بودم و معشوقه ام یک قاچاقچی حرفه ای، شاید مثلا یک روز!...