گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن اش بهتر است یا نانبشتن اش. حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!.....
عین القضات همدانی/525-492
+ اگر خواندید و حس کردید ثانیه هایتان را هدر داده اید، نگارنده از همین تریبون حلالیت می طلبد.
++اینجا حرف هایی را می نویسم که فکرکرده ام گفتنش بهتر از نگفتنش باشد.پس اینجا "من" را نمی خوانید.چون ممکن است من یعنی ف.قاف مصداق اتم و اکمل "لم تقولون ما لاتفعلون" باشم.

از دیوار بالا می رویم و آرام می پریم توی حیاط خانه. تنها نیستم و همین حالم را بدتر میکند. چندتایی از بچه ها با منند. از پشت درختها می اندازیم و راهمان را به سمت جلو ادامه می دهیم.
فکر این که تو اینجایی دیوانه ام میکند.روانی ام می کند. آنقدر که بدم نمی آید برگردم یکی دوگلوله خالی کنم توی مغز پشت سری هایم. یکی دو گلوله هم توی مغز خودم. دور و برم حسابی ساکت است. چرا انتظار دارم صدایت را از پشت یکی از این بوته ها بشنوم؟! ای کاش آنقدر قدرت داشتم که تمامی این بوته ها را از جا دربیاورم. تمامی این درخت ها را آتش بزنم و خاکستر کنم. برمیگردم و به پشت سری ها میگویم: من جلوتر می رم. خبری نبود بهتون علامت میدم که بیاین.
از تحسین توی چشمهایشان متنفرم. از اینکه تصور میکنند حرف هایم از سر شجاعت است. نمیدانند هیولایی که تا چندساعت پیش توی سرم از خشم زوزه میکشید و عین شیر نعره می کشید که این ماموریت باید مال من باشد، حالا از تصور اینکه تا چندلحظه دیگر چه خواهد دید خودش را جمع کرده و عین یک سگ سنگ خورده ناله می کند. فاصله ام را با پشت سری ها زیاد میکنم.
تو اینجایی.درست همانجایی که تصور میکردم. لب حوض وسط ویلا نشسته ای و با دستت توی آب موج درست می کنی. من را که میبینی وحشتزده از جا میپری و خیره به من منتظر می مانی. سرم را پایین می اندازم؛چشمم می افتد به روسری ات که کمی آنطرفتر روی زمین افتاده. با نوک کفشم به روسری اشاره میکنم:بردار این لعنتی رو سرت کن. الان بقیه می رسن...
زمزمه میکنی: بذار فرار کنم.
- سپردم بهت شلیک نکنن. زنده میخامت.
خم میشوی برای برداشتن روسری و من، با کمی مکث، برمیگردم که به پشت سری ها علامت بدهم. ای کاش می شد کمی معطلشان کنم. لااقل تا وقتی که این اشک های لعنتی بند بیایند.

+ اگر من مردی پلیس بودم و معشوقه ام یک قاچاقچی حرفه ای، شاید مثلا یک روز!...
ف.قاف

نظرات  (۱۳)

:-)
پاسخ:
^__^

یک صحنه سازی خیلی قشنگ. :)

پاسخ:
خواهش میشود :))
۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۰ فاطیما کیان
خیلی قشنگ بود پر از حس خوب و عاشقانه ,باید گذاشت که برود و زنده بماند ...
پاسخ:
دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی !!! لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی .... :))
خخخ...بسیار اکشن و جنایی و رمانتیک بود، حظش را بردیم(حظ را درست نوشتم؟)
پاسخ:
مچکرم مچکرم ^___^ بلیا درست نوشتین :)
۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۰ نیمه سیب سقراطی
آخی ... الهی الهی ... 
پاسخ:
خودمم جیگرم کباب شد واسه آقا پلیسه خخخخ
یاد فیلم "Out Of Sight" یا خارج از دید افتادم، 
با بازی جرج کلونی و جنیفر لوپز. دقیقا همین ماجرا بود ولی برعکسش، کلونی دزد بانک بود، و لوپز هم پلیس.
ولی اون آخرش خاکبرسری تموم شد، اگه نگیم هَپی اِندینگ :دی
پاسخ:
خخخخخخخخخخخ من دیگه صوبتی ندارم -__-
۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۸ آلبرت کبیر
:)
پاسخ:
:-)
من حاضرم  قاچاقچی شم! بعد تو عاشقم شو! :دی
پاسخ:
تو که همینجوریشم عجقمی نیاز به قاچاقچی شدن نیست :|
خوشگل شد اینجا! عجیبه سلیقت خوبه خخ
پاسخ:
ببخشید از دفه قبلی که اومدی وبم اینجا فرقی کرده ؟!!! :\
بعدشم الان تو پریسایی یا غزال؟! از رو میزان خنگی ت نمی تونم تشخیص بدم :دی
راجب این مطلب بالاتم.. تا ترم هفت استاجر نیستی که! "هوی" ای خخخ
پاسخ:
خوبه توضیح دادم !!! ما نوین ها مث شما نیستیم ما مستقیم استاجر میشیم !!! شما طفلکیا باید دوسه ترم فیزیوپات باشین بعد اگر لیاقت داشتین تازه بشین استاجر ^ـــ^
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۷ آلبرت کبیر
ایشالا همیشه موفق باشین :)
پاسخ:
مچکرمممم :)
زنده می‌خواهمت* البته.
پاسخ:
البته !! :)
خیلی واقعی نوشتین :)
پاسخ:
قربان شما :) چشاتون واقعی میخونن ^__^

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">