این روزها یعنی روزهای بعد از علوم پایه و ساعت های کارآموزی ، روزهای خوبی هستند. صبح ها با سرویس می رویم مرکز بهداشت و بعد کمی توی راهروهای مرکز ول میگردیم تا وقتی بفهمیم امروز کلاس قرار است کجا تشکیل شود. آن طور که خانم مسئول آموزش می گفت ساختمان سمت چپ ساختمان "این طرف" است و ساختمان پشت سطح شیبدار ساختمان "آن طرف". ما امروز در "آن طرف" کلاس داشتیم. با دو استاد که اولی شبیه ناصرممدوح بود هرچند تفاوت صدایش با استاد غ فقط در لهجه ی ترکمنی استاد غ بود ، و دومی هم چهره اش و هم مدل حرف زدنش آدم را یاد استاد خ می انداخت.
اولی خوب می خندید و حرف هایش جالب بود. دومی آن قدر بچه ها را می کشید توی بحث که به کسی اجازه نمی داد احساس کسالت کند. جدی بود و در عین حال شوخی میکرد. من با فاصله پنج،شش نفر از دومی نشسته بودم در حالی که از صندلی سمت راستم ردیف پسران کلاس شروع میشد و شکم من بدجوری سر ناسازگاری داشت. آنقدر قار و قور میکرد که نزدیک بود آبروریزی شود. پلاستیک بادام و پسته ی زهرا را گرفتم و خیلی حرفه ای هر وقت استاد رویش را میگرداند آنطرف یکدانه می انداختم توی دهانم.
کلاس که تمام شد، همه مان جلوی در مرکز تجمع کردیم و تا سرویس آمد پریدیم بالا. تا خود دانشگاه حرف زدیم و حرف زدیم. از علوم پایه گفتیم و از شباهت استادهایمان با هم و از پلاک های ته کشیده تهران و از اینکه دکترفلانی چقدر لاغر شده است.
دانشگاه رفتن است و همین روزهای خنک اول پاییز و کلاس هایی که هنوز شروع نشده دارند برای آخر ترم خط و نشان می کشند. از نسرین که با ذوق میگوید "باید بیام ازتون فیلم بگیرم بشینم نگاه کنم" تا زهرا که پیامک میزند" یه روز بیاین دفتر بسیج برنامه ریزی کنیم" تا استاد خ که ما را توی دفترش تحویل میگیرد و قول میدهد کمکمان کند تا آخر ترم پروپوزالمان ردیف باشد تا پیدا شدن کارت دانشجویی من در نگهبانی جلوی در تا دیدن همکلاسی قدیم که حالا موهایش را بلند کرده است تا دلسوزی برای دونفری که علوم پایه را افتاده اند ....
برای تک تک روزهای خوب باید هزاران بار خدا را شکر کرد.