گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن اش بهتر است یا نانبشتن اش. حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!.....
عین القضات همدانی/525-492
+ اگر خواندید و حس کردید ثانیه هایتان را هدر داده اید، نگارنده از همین تریبون حلالیت می طلبد.
++اینجا حرف هایی را می نویسم که فکرکرده ام گفتنش بهتر از نگفتنش باشد.پس اینجا "من" را نمی خوانید.چون ممکن است من یعنی ف.قاف مصداق اتم و اکمل "لم تقولون ما لاتفعلون" باشم.

از قطار پیاده شدم و در تاریک و روشن سرد و سوزناک دم صبح به سمت سرویس بهداشتی رفتم. قطار بیست دقیقه برای نماز صبح در ایستگاه توقف کرده بود و سیل مسافران با چشم های پف کرده و چهره های خواب آلود به قصد وضو گرفتن از قطار پیاده میشدند.

من و یک خانم دیگر پشت یکی از درهای بسته سرویس بهداشتی به انتظار ایستادیم تا کسی که داخل بود بیرون بیاید. این جور مواقع اگر آدم بی خیال باشد و فکر اعصاب دیگران را هم نکند دست کم بخاطر گل روی خودش و جا نماندنش از قطار زود از توالت بیرون می آید، اما نفر قبلی ما انگار خیال نداشت کارش را تمام کند. طبق محاسبات من، اگر شخص موردبحث کاربرد دستشویی و حمام را اشتباه نمی گرفت و از آن نیمچه فضای نه چندان تمیز برای استحمام استفاده نمی کرد، قاعدتا باید تا آن لحظه دستشویی را ترک کرده بود. همچنان خبری نبود تا اینکه این پرسش از سمت اطرافیان همچون ما متعجب عنوان شد که: اصلا مطمئنی کسی تو هس؟!

و همان اتفاقی رخ داد که حدس می زنید.

این اتلاف وقت گرانبها را اضافه کنید به اینکه وقتی اقدام به گرفتن وضو کردم، آستین چه هایم را انداختم روی دوشم - مثل آقایان که جورابهایشان را- و بعد از اتمام وضو مدت زیادی را به گشتن کف سالن سرویس بهداشتی گذراندم بدنبال یافتن آستین! و بلاخره روی شانه هایم یافتمشان.

توضیح المسائل 1: برای کسی که با قطار مسافرت میکند، توضیح اینکه منظره خلوت بودن سرویس بهداشتی وقتی که تو هنوز مشغول وضو گرفتنی، چقدر ترسناک و دلهره آور است، کار سختی نیست.

توضیح المسائل 2: و اینگونه بود که بعد از خواندن دورکعتی صبح، عین فشنگ از جا برخاستم و از اولین دری که مقابلم بود پریدم توی قطار تا کله صبح توی شهر غریب از قطار جا نمانده باشم.   

ف.قاف

نظرات  (۵)

حرفی ندارم 
۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۱ مصطفی موسوی
سر نماز از قطار جا موندن برام پیش اومده! دوشواره!
پاسخ:
وای نه ! :(
وای یعنی یکی از وحشتناک ترین ترس های من اینه که از قطار جا بمونم، اون نمازی که باهزارتا ترس و لرز می خوندم(زمانی که قطار می ایستاد) بنظرم ارزشش باید پیش خدا خیلی با نمازهای معمولیم فرق کنه...
پاسخ:
خخخخ یعنی میگی ارزشش بیشتره یا کمتر؟! :)
یه بار ما رفته بودیم اردو بعد یکی از بچه ها توی همین تایم نماز اشتباهی رفته بود یه قطار دیگه رو سوار شده بود!
 دیگه خودتون حال ما و حال معلما و حال خودش رو تصور کنید دیگه!
پاسخ:
واااااااااااای -___- یعنی نهایت استرس!!!نهایت اعصاب خوردی!!! :|
خو الان دقیقاً وبلاگتون اینس یا اونس؟!
تو کدون مینویسین!؟
پاسخ:
جفتش! اون یکم عمومی تره! هم آدرسش تو اینستام هس هم نظراتش بستس خخخخ ولی اینم هس

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">