از قطار پیاده شدم و در تاریک و روشن سرد و سوزناک دم صبح به سمت سرویس بهداشتی رفتم. قطار بیست دقیقه برای نماز صبح در ایستگاه توقف کرده بود و سیل مسافران با چشم های پف کرده و چهره های خواب آلود به قصد وضو گرفتن از قطار پیاده میشدند.
من و یک خانم دیگر پشت یکی از درهای بسته سرویس بهداشتی به انتظار ایستادیم تا کسی که داخل بود بیرون بیاید. این جور مواقع اگر آدم بی خیال باشد و فکر اعصاب دیگران را هم نکند دست کم بخاطر گل روی خودش و جا نماندنش از قطار زود از توالت بیرون می آید، اما نفر قبلی ما انگار خیال نداشت کارش را تمام کند. طبق محاسبات من، اگر شخص موردبحث کاربرد دستشویی و حمام را اشتباه نمی گرفت و از آن نیمچه فضای نه چندان تمیز برای استحمام استفاده نمی کرد، قاعدتا باید تا آن لحظه دستشویی را ترک کرده بود. همچنان خبری نبود تا اینکه این پرسش از سمت اطرافیان همچون ما متعجب عنوان شد که: اصلا مطمئنی کسی تو هس؟!
و همان اتفاقی رخ داد که حدس می زنید.
این اتلاف وقت گرانبها را اضافه کنید به اینکه وقتی اقدام به گرفتن وضو کردم، آستین چه هایم را انداختم روی دوشم - مثل آقایان که جورابهایشان را- و بعد از اتمام وضو مدت زیادی را به گشتن کف سالن سرویس بهداشتی گذراندم بدنبال یافتن آستین! و بلاخره روی شانه هایم یافتمشان.
توضیح المسائل 1: برای کسی که با قطار مسافرت میکند، توضیح اینکه منظره خلوت بودن سرویس بهداشتی وقتی که تو هنوز مشغول وضو گرفتنی، چقدر ترسناک و دلهره آور است، کار سختی نیست.
توضیح المسائل 2: و اینگونه بود که بعد از خواندن دورکعتی صبح، عین فشنگ از جا برخاستم و از اولین دری که مقابلم بود پریدم توی قطار تا کله صبح توی شهر غریب از قطار جا نمانده باشم.