امروز آخرین جلسه ی تئوری کارآموزی بهداشت بود. دوباره جمع بیست و چهار پنج نفره ی ما از ساختمان "آن طرف" به ساختمان "این طرف" نقل مکان کردند. بعدش خانم کاف آمد و یک جورهایی اتمام حجت کرد با همه مان. گفت پسرها با مسئول مرکز بهداشتشان نروند کباب بخورند که یک وقت همان مسئول بهداشت تلفنش را برمیدارد و گزارش میدهد که دانشجویتان رفته یللی تللی. گفت دخترها احساساتشان را نگه دارند برای خودشان و جلوی مادر از شکل و شمایل نوزاد ایراد نگیرند. نگویند چرا گوشهایش بالا و پایین است. گفت برای یک مادر حتی نوزاد سندروم داونش هم سالم است و هیچ مشکلی ندارد. گفت سال های قبل چنین چیزی رخ داده و مادر نوزاد خوابانده توی گوش دختر دانشجو.
فردا برای اولین بار به عنوان یک کارآموز پزشکی روپوش سفید نازنینم را میخواهم بپوشم. شش ترم گذشت و من هنوز موقع پوشیدن این سفید ساده مقدس، هیجان زده ام و خدا نکند من باشم و آینه و تنهایی! ساعت ها به خودم خیره می شوم و به همه چیز فکر میکنم. به آینده. به روزهایی که گذشت. به هر چیزی که مرا هنوز توی این رشته ی طاقت فرسا نگه داشته است.