گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن اش بهتر است یا نانبشتن اش. حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!.....
عین القضات همدانی/525-492
+ اگر خواندید و حس کردید ثانیه هایتان را هدر داده اید، نگارنده از همین تریبون حلالیت می طلبد.
++اینجا حرف هایی را می نویسم که فکرکرده ام گفتنش بهتر از نگفتنش باشد.پس اینجا "من" را نمی خوانید.چون ممکن است من یعنی ف.قاف مصداق اتم و اکمل "لم تقولون ما لاتفعلون" باشم.

صدای گوشخراش نیسان قراضه عمو حسن را که شنیدم ، بی اختیار از میان کتاب و دفترهای تلنبار شده دور و برم بلند شدم و رفتم لب پنجره. گوشه پرده را کنار زدم و به بعد از ظهر بارانی روستا نگاه کردم. باران دم ظهر زمین روبه روی خانه را حسابی گلی کرده بود و حساب چرخهای ماشین عموحسن را رسیده بود.

عمو حسن دوست پدرم بود. دوستی شان برمیگشت به ده دوازده سال پیش. از همان زمانی که منِ بنفشه ِ 6ساله یاد گرفتم عمو صدایش کنم و او چون هیچ برادری نداشت تا برادرزاده ای داشته باشد، قبول کرد که عموحسن من باشد. عموحسن این اواخر زیاد به پدرم سر میزد. گاوداری بازکرده بود و به مشاوره و راهنمایی پدرم احتیاج داشت. پس دیدنش آن وقت روز مقابل خانه چیز عجیبی نبود. من هم زمانی که پرده را کنار میزدم انتظار دیدن چیز تازه ای نداشتم. اما با دیدن کسی که همزمان با عمو از ماشین پیاده شد جا خوردم. یک دسته بیل با پیراهن براق زرشکی و شلوار و کفشهای سفید به اسم الیاس که یک جعبه شیرینی دستش گرفته بود و از قیافه دوست نداشتنی اش شادی و شعف می بارید. کف کفشهای سفیدش گلی بود و نزدیک بود به شلوارش هم گند بزند. مانده بودم آخر کدام آدم عاقلی توی این هوای بارانی شلوار سفید پایش میکند.

الیاس می خندید و این نشانه خوبی نبود. الیاس معمولا از چیزهایی شاد میشد که دیگران با آنها شاد نمی شدند. از دیدن جعبه شیرینی توی دستش و لباس نویی که به تن داشت ترس برم داشت. یاد نفیسه افتادم؛ دختر سمیه خانوم که همین دو هفته قبل از کنکور برای پسرخاله اش عقدش کردند. هرچقدر عجزولابه و التماس کرد که بگذارند کنکورش را بدهد نگذاشتند. البته نفیسه از پسرخاله اش بدش نمی آمد و فقط دلش برای یک سال تلاشش می سوخت که به سادگی هدر رفت...

استرس افتاده بود به جانم. سابقه نداشت عمو و الیاس این مدلی بیایند خانه ما. حسی میگفت قرار است به سرنوشت نفیسه دچار شوم. البته بین من و نفیسه دو تفاوت بود. اول اینکه او بلاخره کنکور نداد و این طور نبود که بعدا غصه بخورد که با وجود قبولی نتوانسته ادامه بدهد؛ ولی من تازه کنکور داده بودم آن هم به زعم خودم با موفقیت! و دوم اینکه اساسا نفیسه از پسرخاله اش خوشش می آمد و من ...

طولی نکشید که مامان با قیافه هیجان زده_ که عجیب بود؛ چون به نظرم حتی مامان هم بخاطر احتمال چنین اتفاقی باید حالا در شرف گریه باشد!_ سرش را از شکاف در اتاق آورد تو و گفت : بنفشه بدو بیا برا مهمونا چایی ببر!...

بیراهه نگفتم اگر بگویم قلبم برای مدتی از تپش باز ایستاد! نگاه نسبتا هیجان زده مادر، چشم هایش که می درخشیدند و چادر نویی که از توی گنجه برداشته بود و انداخته بود روی سرش، همه و همه حکایت از جریان نامبارکی داشت که در بیرون از مرزهای اتاق من جریان داشت و من آخرین کسی بودم که باید از آن مطلع میشدم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و آنقدر بر و بر مامان را نگاه کردم تا بیرون رفت و در را بست.فقط آخرش تاکید کرد: پنج دقیقه دیگه پایین باشی!

نباید معطل میکردم. رفتم جلوی دراور قدیمی اتاقم و کشوی روسری ها را جلو کشیدم. توی آینه به چهره ام نگاه کردم. کدام روسری کمتر از همه به صورتم می آمد؟ روسری آبی نفتی مامان، با گلهای ریز طلایی اش بهترین گزینه بود. دامن گل گلی و پیراهن مردانه آبی راه راه بابا. صورت نشسته بعد از خواب بعدازظهر و چادر نخ نمای دم دستی که برای دو قدم تا جلوی در رفتن گذاشته بودم روی همه چادرها. حالا آماده بودم تا حسابی نظر خواستگار را به خودم جلب کنم. مایه اش چندروز دعوا و سرکوفت مامان بود و سرسنگینی بابا. تحملش خیلی سخت نبود. آن هم وقتی پای آینده ام درمیان بود.

آنقدر سریع سینی چای را از دست مامان گرفتم و به سمت در ورودی پذیرایی رفتم که مامان فرصت نکرد به چهره ام دقیق شود چه رسد به اینکه ایرادی بگیرد یا مانعم شود. در را هل دادم و تقریبا جست زدم توی پذیرایی. ته دلم به خودم آفرین میگفتم و اعتقاد داشتم هرچقدر جلف تر بهتر! باید حالا که به چشم خریدار نگاهم میکنند تازه متوجه شوند که بنفشه چندان آش دهن سوزی هم نیست و شاید با کمی صبر و حوصله موقعیت بهتری برای دسته بیل ترگل ورگل عموحسن پیدا شود.

سرم را که بالا آوردم خشکم زد. به غیر از بابا و عمو و الیاس، نفر چهارمی هم آنجا بود. آقای معتمدی، دبیر شیمی روستای بالا که من و نفیسه دو ماه آخر برای تست زدن پیشش می رفتیم، با همان کت و شلوار قهوه ای و صورت نیمه اصلاح شده همیشگی اش بین عمو و الیاس نشسته بود و مات و مبهوت به دختری نگاه میکرد که با دامن گل گلی و پیراهن مردانه و یک سینی چای پریده بود وسط پذیرایی.

حتی حاضر نشدم سینی چای را تعارف کنم. همان وسط پذیرایی سینی را رها کردم روی زمین و دویدم سمت آشپزخانه. قبل از اینکه در آشپزخانه پشت سرم بسته شود نگاهم افتاد به صورت دبیر شیمی. داشت لبخند می زد.

ف.قاف

نظرات  (۳)

۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۹ مصطفی موسوی
آفرین با مزه بود!
پاسخ:
^__^
۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۷ خانم انـــــار
اول آخرشو خوندم:\ فک کردم خانم حقایقی اومده خونه مون :/
پاسخ:
تو هم خوب میشی ! غصه نخور :دی
آیکون خنده و ضجه با هم دیگه.
مبارکه خونه جدید.
پاسخ:
=))
مچکرم ^__^

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">