گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن اش بهتر است یا نانبشتن اش. حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!.....
عین القضات همدانی/525-492
+ اگر خواندید و حس کردید ثانیه هایتان را هدر داده اید، نگارنده از همین تریبون حلالیت می طلبد.
++اینجا حرف هایی را می نویسم که فکرکرده ام گفتنش بهتر از نگفتنش باشد.پس اینجا "من" را نمی خوانید.چون ممکن است من یعنی ف.قاف مصداق اتم و اکمل "لم تقولون ما لاتفعلون" باشم.

چه ساده فکر میکردم درختی که ریشه اش در خاک صدق و راستی و درستی باشد، میوه پلشتی و پستی نخواهد داد، حتی اگر شاخه هایش به خانه همسایه رفته باشد!!

من آن چیزی را که تو سر خون آشام هایت میکنی تا به سخره بگیری اش و به خیال نحس خودت ارزشش را پایمال کنی، حالا با غرور بیشتری بر سر میکنم چون می بینم که همین چادر, آنقدر به بیچارگی و فلاکتت انداخته که سرمایه و بودجه و وقت و انرژی میگذاری تا علیه اش فیلم بسازی!

آهای مثلا ایرانی بی غیرت خودباخته بیچاره!! دشمنی ات را علنی کرده ای و این یعنی آخرین دست و پا زدن های بیهوده ات برای بقا! و این یعنی تهِ تهِ جان کندنت برای خاموش کردن نور خدا!

و این ها همه یعنی پایان تو!... آخرین نفس هایت را عمیق تر بکش!


ف.قاف

باورم نمیشه !!!! بلاگفا راه افتاد و علاوه بر اینکه گوشه دنج قبلیم به کل نابود شد، وبلاگ نازنین اولیم رو هم از بهمن 92 به قبل میاره!! یعنی دو سال زندگی من پوچ!! همه چیز انگار برگشته به دوسال قبل!!

داغدارم !!!!!

دیگه سمت بلاگفا هم نمیرم :"((

ف.قاف
بعد از کلی گشت زدن بین قفسه های کتابخانه دانشگاه، سه کتاب را دستچین کردم و با کلی ریش گرو گذاشتن و بحث علوم پایه را پیش کشیدن، تاریخ کتابها را برای سه ماه بعد یعنی همان حدود آزمون علوم پایه زدیم و خلاصه آوردمشان ولایت خودمان. اولی ش "جانستان کابلستان" بود. روایت سفر پر فراز و نشیب رضا امیرخانی خوش قلم به افغانستان که انصافا ارزش خواندن داشت و اواخر کتاب، آنجا که امیرخانی قصد پا گذاشتن به جاده ای را داشت که در دست طالبان بود، حسابی استرس گرفته بودم و خداخدا میکردم امیرخانی به حرف افغان های اطرافش گوش کند و منصرف شود. کوچکترین فایده این کتاب شاید این بود که نگاهم به مردمانی که به قول خود نویسنده فقط با یک مرز کمتر از دویست ساله دیگر هموطن من نبوده اند تغییر کند و شاید حتی صمیمانه تر شود.
دومیش که الان مشغول خواندنش هستم "بلندی های بادگیر" از امیلی برونته است که چندوقت پیش چنین تعریفی درباره اش شنیده بودم: برترین رمان عاشقانه سال! یا همچین چیزی! ولی تا همین لحظه که ده فصلش را خوانده ام عملا جز دعوا و فحش و توهین و نفرت و کینه چیزی در کتاب جریان نداشته و شخصا نمی فهمم با این وضعیت کدام دو نفر داستان قرار است این وسط بهم عشق بورزند؟! حتی از سر عادت بد همیشگی نیم نگاهی هم به صفحات آخر کتاب انداختم و نام دونفر را کنار هم دیدم که شیرین 17،18 سال فاصله سنی دارند از نوع دختر بزرگتر!!!
سومی هم "صدسال تنهایی" گابریل گارسیا ماکز است که انصافا تعریفاتش متواتر است و شک جایز نیست :)
ف.قاف

ساعت سه و نیم صبح. در ساعاتی که عموم ملت ایران مشغول ادای فریضه جان پرور خواب میباشند، بنده در دو جبهه مشغول فعالیت هستم. جبهه اول، تلاش برای خوابیدن از طریق فشاردادن پلک بالا و پایین بهم، است و جبهه دوم، همانا جبهه مقدسی­ست به نام خاراندن محل نیش پشه. آنهم بصورت مداوم و بی وقفه همراه با آراستن شجره نامه پشه نامبرده به انواع ناروا اعم از رکیک و غیررکیک.

در روایت است که هرچه بگنند نمکش میزنند؛ وای به روزی که بگندد نمک. فلسفه ارتباط این روایت با حکایت سه و نیم نصفه شب این حقیر، این است که معمولا هرجای بدن که مورد نوازش نیش پشه واقع شود، توسط دست و به طور ویژه توسط انگشتان، تحت خارش و کسب آرامش حاصل از این خارش قرار میگیرد. حال اگر خود این انگشتان آماج حملات خشم شب پشه­گان واقع شود تکلیف چیست؟! و آیا جز این است که نیش زدن جایی مثل بند انگشتان از مصادیق جرائم قضایی و چه بسا جنایات جنگی­ست؟! و آیا جایز نیست که انسان، با علم به بیهوده نبودن خلقت این موجود بندپا، دست کم درک فلسفه خلقت آن را از محدوه علم و فهم نوع بشر خارج بداند؟!

+ فراموشمان نشود! روزه رمضان امسالمان را با شیرینی دعا برای فرج صاحبمان افطار کنیم...

ف.قاف
امروز آدمی را دیدم که خیلی شبیه من بود.
من آدم خاصی نیستم، او هم آدم خاصی نبود، با اینحال شبیه من بود. جلوی در قطار ایستاده بود با همان یونیفرم آبی طوسی و بجای اینکه حواسش به دوروبرش باشد، زل زده بود به آسمان. من هم خیلی وقت ها درست همین مدلی به آسمان خیره می شوم. جوری که فراموشم می شود جلوی پایم را نگاه کنم حتی. راستش وقتی دیدمش به این فکر افتادم که آدم هایی که مرا حین زل زدن به آسمان می بینند تعجب میکنند یا مثل آن لحظه من به این فکر میکنند که من چقدر شبیه آنها هستم؟!
بعد که رفتم برای خودم خوراکی بخرم از بوفه قطار، دیدم که مامور آبی پوش قطار نشسته، پاهایش را تکیه داده به دیوار روبه رو و مشغول کتاب خواندن است. اسم کتاب را ندیدم. اما کتاب نسبتا قطوری بود که به قیافه اش نمی خورد کتاب درسی باشد. اصلا کدام دیوانه ای آن وقت روز توی قطار کتاب درسی می خواند؟! یادم افتاد که خودم. همین چنددقیقه پیش کتاب اندیشه2 روی پایم بود و مشغول خواندنش بودم برای امتحان فردا. اما چیزی که اهمیت داشت این بود که مامور قطار کتاب می خواند، درست مثل من.
من 6 ساعت بعد از قطار پیاده شدم و در این مدت چیزهای دیگری پیدا کردم از شباهت مامورقطار با خودم.مثلا اینکه به چیزهای می خندید که دیگران بامزگی شان را درک نمی کردند. یا اینکه می توانست قلمبه سلمبه حرف بزند. یا خیلی چیزهای دیگر.
وقتی پیاده شدم از اینکه آدم ها می توانند با پیداکردن نقاط اشتراکشان با دیگران، حال خودشان را خوب کنند، احساس دلپذیری داشتم. قطار رفت و من حالا داشتــم روی بقیـه آدمهای اطرافــم دقیق می شدم.
ف.قاف

این سومین گوشه دنج من است و اگر جهان را چهارگوشه فرض کنیم، تا این لحظه من سه گوشه آن را فتح کرده ام.(اگر گرد تصور کنیم چطور؟) با این حال حس غریبی به من میگوید بلاگفا که درست شد همه این گوشه ها را رها میکنم و می روم سراغ خانه اولم ...

ف.قاف

صدای گوشخراش نیسان قراضه عمو حسن را که شنیدم ، بی اختیار از میان کتاب و دفترهای تلنبار شده دور و برم بلند شدم و رفتم لب پنجره. گوشه پرده را کنار زدم و به بعد از ظهر بارانی روستا نگاه کردم. باران دم ظهر زمین روبه روی خانه را حسابی گلی کرده بود و حساب چرخهای ماشین عموحسن را رسیده بود.

عمو حسن دوست پدرم بود. دوستی شان برمیگشت به ده دوازده سال پیش. از همان زمانی که منِ بنفشه ِ 6ساله یاد گرفتم عمو صدایش کنم و او چون هیچ برادری نداشت تا برادرزاده ای داشته باشد، قبول کرد که عموحسن من باشد. عموحسن این اواخر زیاد به پدرم سر میزد. گاوداری بازکرده بود و به مشاوره و راهنمایی پدرم احتیاج داشت. پس دیدنش آن وقت روز مقابل خانه چیز عجیبی نبود. من هم زمانی که پرده را کنار میزدم انتظار دیدن چیز تازه ای نداشتم. اما با دیدن کسی که همزمان با عمو از ماشین پیاده شد جا خوردم. یک دسته بیل با پیراهن براق زرشکی و شلوار و کفشهای سفید به اسم الیاس که یک جعبه شیرینی دستش گرفته بود و از قیافه دوست نداشتنی اش شادی و شعف می بارید. کف کفشهای سفیدش گلی بود و نزدیک بود به شلوارش هم گند بزند. مانده بودم آخر کدام آدم عاقلی توی این هوای بارانی شلوار سفید پایش میکند.

الیاس می خندید و این نشانه خوبی نبود. الیاس معمولا از چیزهایی شاد میشد که دیگران با آنها شاد نمی شدند. از دیدن جعبه شیرینی توی دستش و لباس نویی که به تن داشت ترس برم داشت. یاد نفیسه افتادم؛ دختر سمیه خانوم که همین دو هفته قبل از کنکور برای پسرخاله اش عقدش کردند. هرچقدر عجزولابه و التماس کرد که بگذارند کنکورش را بدهد نگذاشتند. البته نفیسه از پسرخاله اش بدش نمی آمد و فقط دلش برای یک سال تلاشش می سوخت که به سادگی هدر رفت...

استرس افتاده بود به جانم. سابقه نداشت عمو و الیاس این مدلی بیایند خانه ما. حسی میگفت قرار است به سرنوشت نفیسه دچار شوم. البته بین من و نفیسه دو تفاوت بود. اول اینکه او بلاخره کنکور نداد و این طور نبود که بعدا غصه بخورد که با وجود قبولی نتوانسته ادامه بدهد؛ ولی من تازه کنکور داده بودم آن هم به زعم خودم با موفقیت! و دوم اینکه اساسا نفیسه از پسرخاله اش خوشش می آمد و من ...

طولی نکشید که مامان با قیافه هیجان زده_ که عجیب بود؛ چون به نظرم حتی مامان هم بخاطر احتمال چنین اتفاقی باید حالا در شرف گریه باشد!_ سرش را از شکاف در اتاق آورد تو و گفت : بنفشه بدو بیا برا مهمونا چایی ببر!...

بیراهه نگفتم اگر بگویم قلبم برای مدتی از تپش باز ایستاد! نگاه نسبتا هیجان زده مادر، چشم هایش که می درخشیدند و چادر نویی که از توی گنجه برداشته بود و انداخته بود روی سرش، همه و همه حکایت از جریان نامبارکی داشت که در بیرون از مرزهای اتاق من جریان داشت و من آخرین کسی بودم که باید از آن مطلع میشدم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و آنقدر بر و بر مامان را نگاه کردم تا بیرون رفت و در را بست.فقط آخرش تاکید کرد: پنج دقیقه دیگه پایین باشی!

نباید معطل میکردم. رفتم جلوی دراور قدیمی اتاقم و کشوی روسری ها را جلو کشیدم. توی آینه به چهره ام نگاه کردم. کدام روسری کمتر از همه به صورتم می آمد؟ روسری آبی نفتی مامان، با گلهای ریز طلایی اش بهترین گزینه بود. دامن گل گلی و پیراهن مردانه آبی راه راه بابا. صورت نشسته بعد از خواب بعدازظهر و چادر نخ نمای دم دستی که برای دو قدم تا جلوی در رفتن گذاشته بودم روی همه چادرها. حالا آماده بودم تا حسابی نظر خواستگار را به خودم جلب کنم. مایه اش چندروز دعوا و سرکوفت مامان بود و سرسنگینی بابا. تحملش خیلی سخت نبود. آن هم وقتی پای آینده ام درمیان بود.

آنقدر سریع سینی چای را از دست مامان گرفتم و به سمت در ورودی پذیرایی رفتم که مامان فرصت نکرد به چهره ام دقیق شود چه رسد به اینکه ایرادی بگیرد یا مانعم شود. در را هل دادم و تقریبا جست زدم توی پذیرایی. ته دلم به خودم آفرین میگفتم و اعتقاد داشتم هرچقدر جلف تر بهتر! باید حالا که به چشم خریدار نگاهم میکنند تازه متوجه شوند که بنفشه چندان آش دهن سوزی هم نیست و شاید با کمی صبر و حوصله موقعیت بهتری برای دسته بیل ترگل ورگل عموحسن پیدا شود.

سرم را که بالا آوردم خشکم زد. به غیر از بابا و عمو و الیاس، نفر چهارمی هم آنجا بود. آقای معتمدی، دبیر شیمی روستای بالا که من و نفیسه دو ماه آخر برای تست زدن پیشش می رفتیم، با همان کت و شلوار قهوه ای و صورت نیمه اصلاح شده همیشگی اش بین عمو و الیاس نشسته بود و مات و مبهوت به دختری نگاه میکرد که با دامن گل گلی و پیراهن مردانه و یک سینی چای پریده بود وسط پذیرایی.

حتی حاضر نشدم سینی چای را تعارف کنم. همان وسط پذیرایی سینی را رها کردم روی زمین و دویدم سمت آشپزخانه. قبل از اینکه در آشپزخانه پشت سرم بسته شود نگاهم افتاد به صورت دبیر شیمی. داشت لبخند می زد.

ف.قاف
گوشه دنـــج - زندگی روی سجاده ها 

+ جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش / کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست...

+ آقا توقع نداشتین که عکس خود سجاده ها رو بذارم؟! اونم وقتی صاحب سجاده با چشمای پف کرده و دماغ سرخ روش نشسته؟! بجاش عکس سفره افطار روز اول رو گذاشتم که دل همه آب شه

ف.قاف

از اینکه باید بروم توی وبسایت استاد تاریخ تمدن و پایین پست هایش کامنتهای خودشیرین کنی " ممنون استاد ، وای چه جالب استاد ، عجب پست قشنگی بود استاد " بگذارم و نام و نام خانوادگی و حتی رشته و ترمم را توی باکس نویسنده کامنت وارد کنم تا دقیقا بفهمد به چه کسی باید نمره اضافه کند متفرم ! واقعا چه دلیلی دارد استاد آدم به بازدید دانشجویان از وبلاگش نمره بدهد ؟!! استاد جان، آمدیم من دلم می خواست مثل ده ها وبلاگی که خاموش مطالعه میکنم ، وبلاگ شما را هم بدون کامنت گذاشتن فقط و فقط بخوانم! شاید اگر یک وبلاگ دیگر بود با کمال میل و بدون هیچ احساس بدی برایش کامنت می گذاشتم و از پست هایش تعریف میکردم ؛ اما وقتی فکرش را میکنم و می بینم که دارم محض خاطر نمره این کار را می کنم واقعا از خودم حالم بهم میخورد. حتی این حس بد را دارم که خود شما هم از این کامنت های ما حالتان بهم می خورد و برایتان همان حکم " سلام وب خوبی داری به منم سر بزن " را دارد!با این حال از آنجا که موضوع تحقیقی که به بنده داده اید (اینکه سرمایه هر تمدنی نیروی انسانی آن است ، به چه معناست ؟!) از همان هفته گذشته در حلق اینجانب گیر کرده است و امکان موفقیت من در پیدا کردن مقاله ای مربوط با این موضوع چیزی نزدیک به صفر است، با وجود احساس تنفری که در این لحظه از خودم دارم ، برایتان این کامنت را می گذارم که:

عالی بود استاد واقعا لذت بردم.

+ اگر یک وقتی یک جایی کامنتی از خانم گلابی دیدید با این مضمون که : پست زیبایی بود به منم سر بزن، خیلی تعجب نکنید! آب که از سر گذشت، چه یک وجب چه صد وجب.

ف.قاف

تا قبل از ساعت ده امروز صبح اگر از من یا هر کدام از دانشجوهای دانشگاه می پرسیدند یکی از با شخصیت ترین استادان دانشگاه را نام ببر بدون شک از دکتر "ر" نام می بردیم. حتی برای اینکه درباره این جمله ام مطمئن باشم، ظهر جلوی در سلف از محیا همین سئوال را پرسیدم و او دقیقا همان جواب را تحویلم داد. اما ساعت ده صبح امروز، وقتی که چهره برافروخته زهرا و حوریه و چشمهای خیس ریحانه را دیدم ، تصوراتم دچار یک دگردیسی وحشتناک شد و در این لحظه یعنی ساعت هفت و پنج دقیقه عصر روز هفتم اردیبهشت، معتقدم که دکتر "ر" بی منطق ترین، زورگوترین و حقه باز ترین آدمی ست که تا این لحظه شناخته ام. ای کاش می شد این پست را نشانش بدهم تا بفهمد که زورگویی و آب زیرکاه بازی چقدر راحت می تواند آدم را از چشم دیگران بیندازد.

امیدوار بود آدمی به خیر کسان / مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان !!

ف.قاف