گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن اش بهتر است یا نانبشتن اش. حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!.....
عین القضات همدانی/525-492
+ اگر خواندید و حس کردید ثانیه هایتان را هدر داده اید، نگارنده از همین تریبون حلالیت می طلبد.
++اینجا حرف هایی را می نویسم که فکرکرده ام گفتنش بهتر از نگفتنش باشد.پس اینجا "من" را نمی خوانید.چون ممکن است من یعنی ف.قاف مصداق اتم و اکمل "لم تقولون ما لاتفعلون" باشم.

من و انار و پنج نفر دیگر کنجی از حرم بزرگ را اشغال کرده بودیم و دور از چشم خادم ها دراز کشیده بودیم که چرتی بزنیم.ساعت حدود 5صبح بود و همه مان از فرط خستگی درحال استحضار بودیم. بالای سرمان یک گروه دختر عربی با صدای بلند مشغول حرف زدن بودند. انار چندباری یواشکی به عربی سلیس(!) بهشان گفت: لا اُسخُنو!! (یعنی سخن نگویید!). بعد که خادم حرم سر رسید و اشاره کرد که دراز نکشیم، شروع کردیم به صدا زدن وانیا که دور از چشم همه به دیوار راهرو تکیه داده بود و خواب بود، چون انصاف نبود که ما بیدار باشیم و او خواب!!
دخترعربی داستان نگاهی انداخت به پشت ستون و برگشت سمت ما: نائــمٌ!
القصه... تنها فرد زبان بلد گروه 7نفره ما، یعنی وانیا هم به ما پیوست و با اصرار ما برگشت سمت دخترعربی و گفت: من ایّ وطن؟!
و این شد شروعی بر یک گپ و گفت یک ساعت و نیمه با سه چهار دختر بسیار خونگرم عرب زبان از عراق و عربستان صعودی که دونفرشان دانشجوی دندان پزشکی بودند و یکی شان خانمی حدودا 25ساله که شروع کرده بود به تعریف کردن از مردان ایرانی که: مرد ایرانی خوب! الله واحد! همسر واحد! و به انگلیسی شکسته بسته در توصیفشان میگفت که خوبند چون کیف زنشان را حمل میکنند!!
از دانشگاهشان و شیوه پذیرششان و تبعیضها بین شیعیان و سایر مذاهب گفتند و از انفجارها... به حق رانندگی زنانمان غبطه خوردند و از انگلیسی بلد نبودن ایرانیان نالیدند... میگفتند مکه و مدینه وری اکسپنسیو و مشهد هم! میگفتند دخترهای ایرانی کوچولو موچولو هستند و بانمک! میگفتند عربستان برای ماه رمضان جای خوبی نیست و حسینیه ها بسته است و هرسال ماه رمضان را در مشهد می گذرانند...
ما هم البته بیکار ننشستیم و چندتایی واژه مشهدی یادشان دادیم که بماند!
ما ساعت 7 صبح با یک عکس یادگاری زیبا توی گوشی هایمان از گروه دخترهای عربی جداشدیم و هرچند بعلت خستگی زیاد از زیر بار شرکت در راهپیمایی روز قدس شانه خالی کردیم اما فکر میکنم امروز در وحدت امت اسلام خیلی بی تاثیر هم نبودیم!
ف.قاف
چه خوب است آدم یک فالگیر مخصوص داشته باشد. که شاعر هم باشد. یا حداقل شعردوست. که وقتی فنجان قهوه را زمین می گذارد، برایت بخواند که :

بگذشت یــار از من و از پی نـرفتمش
آری نمی‌توان ز پی عمر ِ رفته، رفت...


ف.قاف
از مامان اصرار و از ما انکار. میگفت: "می میرین از گرسنگی! بیاین تو این ظرف پلاستیکی واسه خودتون سحری ببرین." و من و انار میگفتیم: "مامان یک درصد فکر کن غذا راه ندن، اون وقت همین ظرف پلاستیکی میشه بلا! باید همش حواسمون باشه از کدوم در وارد بشیم و کدوم امانتداری تحویل بدیم و... تازه تو اون شلوغی کی میخواد دم سحر بره از امانتداری ظرفو تحویل بگیره و سحری بخوره؟!"... مامان میگفت : "خوب افطار چی؟!..."
آخرش من و انار پیروز شدیم. نفری یک ساندویچ برداشتیم و کمی خرما و میوه و با بسم الله و وجَعلنا مِن بین ایدیهِم سَدّا از گیت ورودی خواهران حرم گذشتیم و رفتیم توی صحن جمهوری. ساعت 8ونیم الله اکبر اذان را که گفتند نماز به سرعت اقامه شد و بعد اعلام شد که از ساعت 9 مراسم شب قدر در صحن جامع رضوی شروع می شود. این نیم ساعت فاصله بود برای افطار کردن. من بطری آب را برداشتم و رفتم تا از سقاخانه وسط صحن آب خنک بیاورم. توی مسیر، جا به جا روی فرش های پهن شده در صحن خانواده ها دور هم نشسته بودند و بسته های افطاری که سر نماز پخش شده بود را به انضمام خوراکی هایی که از خانه با خودشان آورده بودند(و چه بسا مثل ما فکر می کردند که برای داخل آوردنشان محدودیت وجود دارد)، پهن کرده بودند روی زمین و مشغول افطاری بودند. حرم با تمام صحن هایش شده بود یک سفره افطاری بزرگ؛ و همه جور آدمی از هر جای مملکت سر این خوان نعمت نشسته بودند ...
ف.قاف
اینجا گناه بخشند ... کوهی به کاه بخشند
بیچاره من که با خود نآورده پر کاهی ...


ف.قاف
این روزها از جیم بوی شیرینی بدجوری برخاسته! کاکتوس جان و آقای وکیلی،هرچند مراسم عقد حرم تان را گذاشتید کله صبح ماه رمضان تا ما بندگان خدا با دهان خشکیده برگردیم خانه هایمان، ولی ما صبرمان زیاد است و تا پایان ماه رمضان هم چیزی نمانده است!!...
فی ازدواجات ادمیننا محمد حسین خان وکیلی!
+تنها قسمت حسرت بخش مراسم عقد، آماده نبودن دوربین ها در صحنه پرتاب جناب داماد به هوا توسط جمعی از جیمیان محترم بود و لذا از این بخش تصویری در دست نیست متاسفانه!
+ + دیروز روز خیــــــــــــــلی خوبی بود :)
ف.قاف
خودم را تقریبا پرت کردم روی صندلی. آنقدر که صدای پاره شدن روکش چرمی نخ نمایش را شنیدم. گفتم : یه لیوان چای بده بهم بی بی.
بی بی بدون سروصدا رفت و آمد و با خودش یک لیوان چای داغ آورد. لیوان را گرفتم توی دستم و همینطور که بین انگشتانم جابه جایش میکردم تا حرارتش دستم را نسوزاند، گفتم: بخدا دیگه خسته ام کردن بی بی جان! مث وحشیا میمونن! من نمی دونم اینا کجا بزرگ شدن آخه؟!
و بی بی زیر لب زمزمه میکرد: نگو مادر! نگو اینجوری...
سکوت کردیم. بی بی به من نگاه میکرد و من به کاشی های آبی رنگ دیوار آبدارخانه. بی بی روی یخچال فسقلی کنج آشپزخانه کلی عکس چسبانده بود از بچه های قدونیم قد هفت،هشت ساله. چندتایی شان را می شناختم. چندسال پیش شاگرد خودم بودند.
- قدر این روزا و این بچه ها رو بدون مادرجون! الان شلوغ میکنن،قبول! ولی همینا اگه نباشن، اینجا میشه قبرستون! شما تابستونا اینجا نبودی ببینی چه برهوتی میشه حیاط مدرسه بدون سروصدای این بچه ها... تابستون آدم اینجا دق میکنه، من که همش دعا میکنم زودتر اول مهر بشه برگردن...
بی بی به زحمت از جایش برخاست تا سینی چای را ببرد دفتر. بی بیِ پنجاه و دو ساله. بی بیِ مهربانِ تنها. بعد رفتنش دوباره به عکس های روی یخچال خیره شدم. اگر بی بی می توانست بچه دار شود، حتما بهترین مادر دنیا می شد.
+ اگر من معلم بودم شاید مثلا یک روز!...
ف.قاف

ف.قاف
همسایه طبقه بالا یک خرده فرهنگ جالب را دارد توی ساختمان باب میکند. همیشه توی یکی از قُل های سینک ظرفشویی اش، یک لگن پلاستیکی می گذارد تا از این طریق آب اضافی شستشوی ظرف ها(البته نه کف و مواد شوینده!:دی) یا خلاصه هر مقدار آبی که بی جهت از شیر آب جاری می شود بریزد توی این لگن. هربار که لگن پر شد آب ها را می ریزند توی یک دبه بزرگ گوشه اشپزخانه. آخر شب پدر خانواده دبه را برمیدارد و می رود سراغ باغچه ها. همه درخت ها را سیرِ سیر آبیاری می کند. بعد هم به باغچه سرسبز حیاط لبخند میزند و برمیگردد توی خانه.
خب، ما هم داریم کم کم یاد میگیریم از این کارهای خوب بکنیم. فرهنگ خوب بلاخره جایش را باز میکند :)



ف.قاف
معمولا وقتی در شبکه های اجتماعی لاین و تلگرام و امثالهم موجی به راه می افتد، بهترین و عاقلانه ترین راه پناه بردن به یک گوشه دنج و دوری کردن از این موج است. مثال نه چندان گذشته این موج های جوزدگی، موج اسطوره سازی از مرحوم پاشایی بود و مثال کنونی هم موج پدرکشتگی با علیخانی و برنامه ماه عسل. از نظر من نه پاشایی خدابیامرز چیزی فراتر از یک خواننده بسیار محبوب نسل جوان بود و نه ماه عسل برنامه ای که " نونش را توی خون مردم بزند و بخورد" !!! در ثانی مقایسه ماه عسل با برنامه ای نظیر خندوانه هم کار بیخودی ست، چون روش و منش این دو برنامه به کل با هم متفاوت است و مانند این است که مثلا برنامه زلال احکام را با رادیوهفت مقایسه کنیم و ...
برای این دسته از موج های اجتماعی فقط دو وجه میتوان قائل شد: قله و قعر موج که همان دو وجه افراط و تفریط است و جایی که افراط و تفریط حکمرانی کنند، خبری از تعادل و انصاف نخواهد بود.
کلا جو شبکه های اجتماعی جو غریبی ست. عکسی هست که یک احتمالا عرب احتمالا داعش به ظاهر مسلمان را، که دو دختربچه را به عقد نکاح درآورده، با آنجلینا جولی و بچه های تحت سرپرستی اش مقایسه میکند و در نهایت به این شعار ختم می شود: دین و انسانیت هیچ ربطی بهم ندارند! هرچند می توان قائل به این مسئله شد که انسانیت ربطی به نوع آیین و مذهب ندارد، اما نوع بیان این مطلب در چنین عکس هایی بیشترین چیزی که به ذهن متبادر می کند این است که : دین اسلام هیچ سنخیتی با انسانیت ندارد!! یا در مورد جو شایعه پراکنی و دروغگویی این فضا مثال بازی ایران و آمریکا و عکسی که با سوز و گداز اعلام میکرد: "آمریکایی ها به احترام ما آب ننوشیدند اما ما حتی سرود ملی شان را پخش نکردیم!" مثال خوبی ست. در حالی که هر دو شب سرود ملی آمریکا پیش از سرود ملی ایران پخش شد.
فقط خواستم بگویم این کدام آدم دلسوزی ست که کار و زندگی اش را ول کرده و نشسته برای پر شدن صفحات شبکه های اجتماعی ما عکس و کلیپ آماده می کند؟! هیچ حواسمان هست؟!...
بگذریم.
+ پی نوشت : حدیثی ست از پیامبر اکرم(ص) با این مضمون که در اثبات دروغگویی فرد همین بس که سخنی را بگوید که از صحت آن اطمینان ندارد...
ف.قاف

دیروز سر افطار مامان گفت: اگه مثل بچه آدم خرما و سبزی نخوری می کشمت. و لحنش موقع گفتن این حرف آنقدر جدی بود که ترس برم داشت!!

من در غذا خوردن آدم بسیار تنبلی ام. محض نمردن دو لقمه می خورم و بعد که حوصله ام از جویدن سر میرود، از سر سفره پا می شوم و حرص مامانم را درمیاورم. القصه دیروز هم حوالی ساعت 6، که برای انجام پاره ای وظایف به آشپزخانه احضار شدم، جلوی در آشپزخانه سرم بدجوری گیج رفت و مجبور شدم چشمانم را ببندم و تکیه بدهم به دیوار. این صحنه از چشم مامان دور نماند و بعد کلی دعوا که چرا مثل آدم سحری نمی خوری و... البته اهل فن بخوبی می دانند که علت این سرگیجه ابدا افت فشار یا گرسنگی نیست، بلکه این است که بنده از ثواب ماه رمضان تنها به روایت "خواب روزه دار عبادت است" بسنده کرده ام!

گفتم : مامان فلسفه روزه چیه؟! اینکه حال و روز فقیر فقرا رو درک کنیم. خب اگر قرار باشه تا خرخره بخوریم و خودمونو منفجر کنیم، چطوری قراره درکشون کنیم؟!!

مامان خندید و این یعنی من احتمالا تا مدتی از غذاخوردن زورکی راحت شده ام :)

ف.قاف