ال.ام.مونتگمری خالق شخصیت آنه شرلی کتاب دیگری دارد به اسم "امیلی در نیومون" که شخصیت اول آن یعنی امیلی مثل آنه دستی بر قلم دارد ولی بجای نویسندگی،شعر می گوید. معلمش(یا دوستش-دقیق یادم نیست) بعنوان کادوی روز تولدش یک کتاب به امیلی هدیه داد که شاید برایتان جالب باشد اگر بدانید کتاب اهدایی یک عدد دیوان رباعیات خیام بود.
همین چندروز پیش بود. تعطیلات عید فطر و راه افتادن در مسیر مشهد تهران و سرزدن به نیشابور و بازدید از آرامگاه خیام. همینطور که توی فضای سبز اطراف آرامگاه قدم میزدم یاد کتابی افتادم که امیلیِ مونتگمری هدیه گرفته بود و توی دلم حسابی غصه خوردم که چرا باید آرامگاه چنین عارف بزرگ و شناخته شده ای این همه دل ناچسب و دوست نداشتنی باشد. و اینقدر خلوت و بی رفت و آمد! یعنی برای شهرداری نیشابور تروتمیز کردن فضای سبز اطراف مقبره و نصب چهارتا تابلوی ساده و شیک که نه خیلی مجلل و فاخر؛ دست کم آبرومند باشد خیلی هزینه بر است؟!!
...
همین.
+ شعر تیتر را-که احتمالا همه شنیده ایم- از خیام است.
طبق ماده 27 قانون اساسی رویاها،(اگر چنین اساسنامه ای وجود داشته باشد)، هر انسانی رویاهایی دارد و کسی حق ندارد با گفتن واقعیت های مخالف این رویا،آن را نابود کند. چون رویا همانطور که از اسمش پیداست رویاست و نه بیشتر.
حالا میخواهم از یک رویای کوچولو بگویم که هر وقت گوشه دنجم را باز میکنم می پرد وسط ذهنم. رویای یک جوان با موهای نسبتا بلند قهوه ای و دستاری روی سر و لباسهایی قدیمی(مثل همان جوانی که توی تبلیغ پرژک دنبال بوعلی سینا می گردد!!) که تنهاست و دنبال گوشه دنجی می گردد که بتواند بنویسد. بعد می نشیند می نویسد و پاره میکند. می نویسد و خط میزند. بعد دوره راه می افتد توی شهر و بازار و به مردم نگاه میکند. مطمئن نیست که کسی حرفش را بفهمد و بدتر از آن مطمئن نیست حرفی که می زند درست است یا نه."حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟!"... بعد که از دوره گردی خسته می شود و از بی کسی و دغدغه های نوشته و ننوشته اش خاطرش را تا حد مرگ آزرده میکنند، می نشیند گوشه ای و سرش را می گیرد بین دستانش که"کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!"...
حالا اگر کسی بیاید و بگوید که عین القضات اصلا موقع نوشتن این متن جوان نبوده و آن را در سن 67 سالگی مثلا نوشته و بعدترش بگوید که اصلا آدم جالبی نبوده و حتی موهایش هم بلند و قهوه ای نبوده ...! این آدم طبق ماده قانونی ای که گفتم باید مجازات شود. چون عین القضات ذهن من همین است و نمیدانید چقدر دوستش دارم!!
+ متن عین القضات را که در گوشه وبلاگ می خوانید از وبلاگ محدثه عارفی عزیزم کش رفته ام، البته با کسب اجازه!
فکر میکنم بزرگترین بدبختی ما انسان های عصر حاضر، همین باشد که نمی دانیم چقدر بدبختیم. نمی دانیم و نمی فهمیم و درک نمیکنیم که دنیای بدون وجود ولی معصوم یعنی چه. که " والعصر، انّ الانسان لفی خسر..." یعنی چه. چشم باز کرده ایم، دنیا همین بوده و ما هم به همین زندگی ساده سطحی قانع شده ایم و حتی به آن خوشیم! و چه بسا ته دلمان راضی نیستیم آرامش مصنوعی دنیای از درون متلاشی مان را اتفاقی مانند ظهور آقا(عج) برهم بزند...
نگاهمان به پدیده ظهور نگاهی ست به یک پدیده محال که اصلا معلوم نیست اتفاق بیفتد یا نه! ذهنیت مان از "خدا کند که بیاید" رسیده به "کاش واقعا می شد که بیاید! " و این اتفاق را آنقدر بعید می دانیم که از نظرمان ارزشش را ندارد زندگی مان را و روش زیستن مان را بخاطر آن عوض کنیم.
فکرش را بکنیم، ما همانهایی هستیم که وقت روضه اباعبدالله(ع) ورد زبانمان این است که اگر بودیم آن روز و روی آن زمین چه ها که نمی کردیم و دشت را یکپارچه فرات می کردیم و... حالا امام حاضر عصر خود را کنار گذاشته ایم و در عاشورایی که بیش از هزارسال به طول انجامیده، قدم از قدم برنداشته ایم...
ای جهان بر مدار مردمکت،چشم بردارم از تو؟ممکن نیست
منم آنکس که زندگی کرده،سالها با همین جهان بینی
گیسوان سیـــاه پوشت را روی دیـــوار شانـــه ها آویــز
تا ببینی غزل سرایان را همه مشتـــــاق شعر آیینی...