گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا...

گوشه دنج

هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن اش بهتر است یا نانبشتن اش. حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!.....
عین القضات همدانی/525-492
+ اگر خواندید و حس کردید ثانیه هایتان را هدر داده اید، نگارنده از همین تریبون حلالیت می طلبد.
++اینجا حرف هایی را می نویسم که فکرکرده ام گفتنش بهتر از نگفتنش باشد.پس اینجا "من" را نمی خوانید.چون ممکن است من یعنی ف.قاف مصداق اتم و اکمل "لم تقولون ما لاتفعلون" باشم.



شادی را می شود از چهره هایشان خواند؛نه؟! آنقدر که اگر دست بکشی به صورت یک کدامشان، لبخند از میان انگشت هایت چکه میکند.

+لبخند زدن را از کودکی یاد گرفتن یک نعمت است. معلمی که لبخند زدن درست را یاد آدم بدهد نعمتی بزگتر.
++ گشاده رویی سرآغاز نیکی ست.(امام علی(ع))
+++ :)

ف.قاف
فردا تولد دختردایی جان است. خودش بصورت رسمی اعلام کرده که حضار از آوردن کادوی رسمی خودداری نموده و خلاقیت خود را در انتخاب هدیه های بیخود و بامزه نشان بدهند. ملت همیشه در صحنه ی خاندان قاف هم در بروز خلاقیت حسابی استعدادهای نهفته خود را شکوفا کردند و پیشنهادهایی داشتند که اگر عملی شود احتمالا موجبات کرکر بسیاری را فراهم کند. مامان من و انار تصمیم گرفته یک بسته زیره را در کادو بپیچد و با خود ببرد. دو تا گربه سرامیکی که از نظر ظاهر هنری در حد زیر صفر قرار دارند از قرن بوق توی یکی از کابینتهای ما جا خوش کرده اند و از آنجا که مامان من علاقه عجیبی به نگهداری اشیا عتیقه دارد تلاشهای من و انار برای دور ریختنشان تا امروز بی نتیجه مانده بود. این دو گربه احتمالا هدایای پیشنهادی من و انار باشند. البته من پیشنهاد خرید یک کتاب با محتوای " روشهای نفوذ در دل همسر" را دادم که از از آنجا که تنها کتابفروشی در مسیر ما کافه کتاب است و کافه کتاب سرش برود کتاب های این مدلی را توی مغازه اش راه نمی دهد، این پیشنهاد فعلا عملی نیست.
خواهرم احتمالا یکی از لباسهای قدیمی خودش را بیاورد و بعید نیست اگر دخترعمویم یک قوطی خالی کرم پودر را کادوپیچ کند یا دخترعمه هایم یک ورقه قرص استامینوفن را. با این وجود دور از انتظار نیست که کیکی که قرار است دختردایی بزرگم بپزد مزه شربت سرماخوردگی یا جوراب بدهد.
یاد آنه شرلی و کیک آلبالویش بخیر :)
ف.قاف
دارم به دوران بعد از علوم پایه فکر میکنم.دورانی که برای منِ علوم پایه ای دوران "آخ جون استاجری" ست، برای یک دانشجوی ترم هشت و نه، دوران " استاجری خر است" و برای یک اینترن 48ساعت کشیک ایستاده دوران "یادش بخیر استاجری چه خوب بود"!!! اگر زمانی دلتان خواست بدانید که این متد مزخرف غیرقابل اجرا "درس هر روز را همان روز بخوان" از کجا آمده و کدام خداپدرآمرزیده ای همچین تزی داده، بروید و زندگی یک استاجر را از نزدیک مورد مطالعه قرار دهید. به زودی خواهید فهمید که این عبارت کپی برابر اصل زندگی یک استاجر است.البته بیشتر مربوط می شود به دو سه هفته اول شروع یک کورس، و بعد از آن استاجر ترجیح میدهد مانند مابقی ترمها، در طول ترم از زندگی اش لذت ببرد و کار فردا را به امروز نیفکند! با این تفاوت که از یک هفته مانده به امتحان کورس، خواب و خوراک رسما تعطیل است و استاجر خاطی مرگ را به چشم خواهد دید.
با وجود این دورنمای رعشه بر اندام افکن (!) از دوران پیش رو، این جانب ف.قاف با تک تک سلولهای وجودم از شروع این مرحله استقبال میکنم و چنانچه با دعای شما عزیزان از دام آزمون علوم پایه گریختم، ورود افتخارآمیز خودم را به بیمارستان تبریک عرض نموده آرزوی درخشش در تمامی مراحل پیش رو را برای خویشتن دارم :)
+ پزشکی نوین دوران فیزیوپاتی ندارد، اگر برایتان سئوال پیش آمد یک وقت!
+ برای همه علوم پایه ای ها خصوصا نوع شهریوری شان دعا کنید لطفا :)
ف.قاف
از دیوار بالا می رویم و آرام می پریم توی حیاط خانه. تنها نیستم و همین حالم را بدتر میکند. چندتایی از بچه ها با منند. از پشت درختها می اندازیم و راهمان را به سمت جلو ادامه می دهیم.
فکر این که تو اینجایی دیوانه ام میکند.روانی ام می کند. آنقدر که بدم نمی آید برگردم یکی دوگلوله خالی کنم توی مغز پشت سری هایم. یکی دو گلوله هم توی مغز خودم. دور و برم حسابی ساکت است. چرا انتظار دارم صدایت را از پشت یکی از این بوته ها بشنوم؟! ای کاش آنقدر قدرت داشتم که تمامی این بوته ها را از جا دربیاورم. تمامی این درخت ها را آتش بزنم و خاکستر کنم. برمیگردم و به پشت سری ها میگویم: من جلوتر می رم. خبری نبود بهتون علامت میدم که بیاین.
از تحسین توی چشمهایشان متنفرم. از اینکه تصور میکنند حرف هایم از سر شجاعت است. نمیدانند هیولایی که تا چندساعت پیش توی سرم از خشم زوزه میکشید و عین شیر نعره می کشید که این ماموریت باید مال من باشد، حالا از تصور اینکه تا چندلحظه دیگر چه خواهد دید خودش را جمع کرده و عین یک سگ سنگ خورده ناله می کند. فاصله ام را با پشت سری ها زیاد میکنم.
تو اینجایی.درست همانجایی که تصور میکردم. لب حوض وسط ویلا نشسته ای و با دستت توی آب موج درست می کنی. من را که میبینی وحشتزده از جا میپری و خیره به من منتظر می مانی. سرم را پایین می اندازم؛چشمم می افتد به روسری ات که کمی آنطرفتر روی زمین افتاده. با نوک کفشم به روسری اشاره میکنم:بردار این لعنتی رو سرت کن. الان بقیه می رسن...
زمزمه میکنی: بذار فرار کنم.
- سپردم بهت شلیک نکنن. زنده میخامت.
خم میشوی برای برداشتن روسری و من، با کمی مکث، برمیگردم که به پشت سری ها علامت بدهم. ای کاش می شد کمی معطلشان کنم. لااقل تا وقتی که این اشک های لعنتی بند بیایند.

+ اگر من مردی پلیس بودم و معشوقه ام یک قاچاقچی حرفه ای، شاید مثلا یک روز!...
ف.قاف
حدود بیست سی نفری سر کلاس نشسته ایم. فضا جدی و ساکت است و استاد کارگاه بحث را به جاهای خوبش رسانده. از لایه های فرهنگ میگوید و دارد از این بحث می کند که در فرهنگ عامه "تفریح و سرگرمی" حرف اول را می زند. همه مشغول نت برداری هستند. استاد از پشت میزش با شور و حرارت فریاد می زند : عامه به دنبال تفریح و سرگرمی هستن ... بله!! مردم باید بخندن !!!
هنوز یک ثانیه از حرف استاد نگذشته بود که در سکوت ایجاد شده از طبقه بالای کلاس صدای یک عطسه جانانه "هــــَــپپپپچچووووو...." بلند می شود و همه آن هایی که تا الان با جدیت به چهره استاد خیره شده اند کله هایشان را فرو می برند توی چادرهایشان و کر و کر میخندند. استاد چندثانیه صبر میکند تا بلکه خنده اش را فرو بخورد و بحثش را ادامه بدهد اما نمی تواند. با ته مایه ای از خنده زمزمه میکند : یه صلوات بفرستین...
دو سه نفری صلوات می فرستند اما صدایشان در صدای خنده اوج گرفته سایرین گم می شود :)

+ پی نوشت از نوع خودمهم پنداری مزمن: هنوز یک هفته از نوشتن پست خیام این جانب نگذشته بود که شبکه سه مستندی درباره آرامگاه خیام پخش کرد. من هم حسابی خودم را تحویل گرفتم و برای انار پز دادم که : بُرد مطلبو می بینی؟! و انار هم میگفت: شنیدم فردای روزی که پستتو نوشتی یه تیم اعزام کردن آرامگاه خیام!! حالا امروز که داشتیم توی راهروی مترو قدم می زدیم و فقط یک نفر رفت سمت آسانسور، من گفتم: مثل اینکه مطلب تو هم برد خوبی داشته!! و وقتی رسیدیم طبقه پایین و چندنفر را دیدیم که از آسانسور پیاده شدند، حرفی زدم که هنوز دانشمندان مشغول اندازه گیری میزان اعتماد به نفس نهفته در این جمله هستند : نه ! مثل اینکه اینا اینترنت نداشتن!!
القصه...بنویسید،شاید واقعا اثر داشت!
ف.قاف

ال.ام.مونتگمری خالق شخصیت آنه شرلی کتاب دیگری دارد به اسم "امیلی در نیومون" که شخصیت اول آن یعنی امیلی مثل آنه دستی بر قلم دارد ولی بجای نویسندگی،شعر می گوید. معلمش(یا دوستش-دقیق یادم نیست) بعنوان کادوی روز تولدش یک کتاب به امیلی هدیه داد که شاید برایتان جالب باشد اگر بدانید کتاب اهدایی یک عدد دیوان رباعیات خیام بود.

همین چندروز پیش بود. تعطیلات عید فطر و راه افتادن در مسیر مشهد تهران و سرزدن به نیشابور و بازدید از آرامگاه خیام. همینطور که توی فضای سبز اطراف آرامگاه قدم میزدم یاد کتابی افتادم که امیلیِ مونتگمری هدیه گرفته بود و توی دلم حسابی غصه خوردم که چرا باید آرامگاه چنین عارف بزرگ و شناخته شده ای این همه دل ناچسب و دوست نداشتنی باشد. و اینقدر خلوت و بی رفت و آمد! یعنی برای شهرداری نیشابور تروتمیز کردن فضای سبز اطراف مقبره و نصب چهارتا تابلوی ساده و شیک که نه خیلی مجلل و فاخر؛ دست کم آبرومند باشد خیلی هزینه بر است؟!!

...

همین.

+ شعر تیتر را-که احتمالا همه شنیده ایم- از خیام است.

ف.قاف
بعد اذان تهران تی وی همچنان روشن بود و همینطور که انار سفره را جمع می کرد و من رفته بودم سراغ ظرف ها، برنامه کوتاه آیت الله مکارم شیرازی که اسمش یادم نیست داشت پخش می شد. حرف های قشنگی میزد از میانه روی،از دوری از افراط و تفریط. یاد استیکری افتادم که ملت همیشه در صحنه از دیروز که بله برون ظریف و 5+1 برگزار شد تندی آمده بودند درستش کرده بودند؛ تصویری از همین روحانی و نوشته بالای سرش که: توافق حرام است...
جایی خواندم که آیت الله مکارم جزو مراجعی ست که بیشترین تلاش را علیه وهابیت انجام داده است و به گردن اسلام و شیعه زیادی حق دارد.این فرضیه مطرح شده بود که شاید سر رشته این هجمه وحشتناک علیه ایشان در دست وهابیت باشد. این ها را هم اگر نادیده بگیریم بلاخره انسانی ست که لااقل من و شما تابحال خطایی از او ندیده ایم و بدی در حقمان نکرده است و انسانیت حکم می کند به آدمی که در حقمان ظلمی نکرده ظلم نکنیم. خیلی وقت ها نیت بدی نداریم و صرفا استیکرهایی از این دست را کپی میکنیم که کپی کرده باشیم! ولی مگر حق الناس چیزی جز رعایت انصاف و ظلم نکردن به دیگران است؟! بدتر از آن اینکه، این جور عکس ها و استیکرها علاوه بر ظلم آشکار و توهین به کسی که انصافا در حق ما بدی مرتکب نشده است -بماند که بسیار هم به گردنمان حق دارد -، باعث رواج رذیله ای اخلاقی به نام تمسخر و استهزاء می شود و خدا شاهد است ما نسبت به چیزی که در این دنیا رواج می دهیم بدجوری مسئولیم...
فکر میکنم ارزشش را ندارد دوستانمان را به قیمت مدیون کردن خودمان بخندانیم :)
+ یا ایها الذین آمنو ، علیکم انفسکم...
ف.قاف
شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد ...
حمیدرضا برقعی



+ صبحت بخیر :)
ف.قاف

طبق ماده 27 قانون اساسی رویاها،(اگر چنین اساسنامه ای وجود داشته باشد)، هر انسانی رویاهایی دارد و کسی حق ندارد با گفتن واقعیت های مخالف این رویا،آن را نابود کند. چون رویا همانطور که از اسمش پیداست رویاست و نه بیشتر.

حالا میخواهم از یک رویای کوچولو بگویم که هر وقت گوشه دنجم را باز میکنم می پرد وسط ذهنم. رویای یک جوان با موهای نسبتا بلند قهوه ای و دستاری روی سر و لباسهایی قدیمی(مثل همان جوانی که توی تبلیغ پرژک دنبال بوعلی سینا می گردد!!) که تنهاست و دنبال گوشه دنجی می گردد که بتواند بنویسد. بعد می نشیند می نویسد و پاره میکند. می نویسد و خط میزند. بعد دوره راه می افتد توی شهر و بازار و به مردم نگاه میکند. مطمئن نیست که کسی حرفش را بفهمد و بدتر از آن مطمئن نیست حرفی که می زند درست است یا نه."حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم که این را که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی دانم که این نبشتنم طاعت است یا معصیت؟!"... بعد که از دوره گردی خسته می شود و از بی کسی و دغدغه های نوشته و ننوشته اش خاطرش را تا حد مرگ آزرده میکنند، می نشیند گوشه ای و سرش را می گیرد بین دستانش که"کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاص یافتمی!"...

حالا اگر کسی بیاید و بگوید که عین القضات اصلا موقع نوشتن این متن جوان نبوده و آن را در سن 67 سالگی مثلا نوشته و بعدترش بگوید که اصلا آدم جالبی نبوده و حتی موهایش هم بلند و قهوه ای نبوده ...! این آدم طبق ماده قانونی ای که گفتم باید مجازات شود. چون عین القضات ذهن من همین است و نمیدانید چقدر دوستش دارم!!

+ متن عین القضات را که در گوشه وبلاگ می خوانید از وبلاگ محدثه عارفی عزیزم کش رفته ام، البته با کسب اجازه!

ف.قاف

فکر میکنم بزرگترین بدبختی ما انسان های عصر حاضر، همین باشد که نمی دانیم چقدر بدبختیم. نمی دانیم و نمی فهمیم و درک نمیکنیم که دنیای بدون وجود ولی معصوم یعنی چه. که " والعصر، انّ الانسان لفی خسر..." یعنی چه. چشم باز کرده ایم، دنیا همین بوده و ما هم به همین زندگی ساده سطحی قانع شده ایم و حتی به آن خوشیم! و چه بسا ته دلمان راضی نیستیم آرامش مصنوعی دنیای از درون متلاشی مان را اتفاقی مانند ظهور آقا(عج) برهم بزند...

نگاهمان به پدیده ظهور نگاهی ست به یک پدیده محال که اصلا معلوم نیست اتفاق بیفتد یا نه! ذهنیت مان از "خدا کند که بیاید" رسیده به "کاش واقعا می شد که بیاید! " و این اتفاق را آنقدر بعید می دانیم که از نظرمان ارزشش را ندارد زندگی مان را و روش زیستن مان را بخاطر آن عوض کنیم.

فکرش را بکنیم، ما همانهایی هستیم که وقت روضه اباعبدالله(ع) ورد زبانمان این است که اگر بودیم آن روز و روی آن زمین چه ها که نمی کردیم و دشت را یکپارچه فرات می کردیم و... حالا امام حاضر عصر خود را کنار گذاشته ایم و در عاشورایی که بیش از هزارسال به طول انجامیده، قدم از قدم برنداشته ایم...

ای جهان بر مدار مردمکت،چشم بردارم از تو؟ممکن نیست

منم آنکس که زندگی کرده،سالها با همین جهان بینی

گیسوان سیـــاه پوشت را روی دیـــوار شانـــه ها آویــز

تا ببینی غزل سرایان را همه مشتـــــاق شعر آیینی...


ف.قاف